سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

مرا بسپار در یادت

به وقت بارش باران،

نگاهت گر به آن بالاست،

و در حال دعا قلبت،

مثال بید می لرزد،

دعایم کن،

که من محتاج محتاجم....

 

****

در میان انیوه افکار و کلمات پراکنده ای ک در اتقاقچه ذهنم پخش و پلا شده گشتم،و همین را پیدا کردم.

اینجاست که شاعر میگوید:

دیگر نمی گویم گشتم نبود،نگرد نیست.

بگذار صادقانه بگویم،

گشتیم،اتفاقا بود،فقط مال ما نبود..

شما بگردید،لابد مال شماست....

 

پ.ن:بدون هیچ گونه قصد و غرض؛کاملا هم طبیعی نوشت.

 

 

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

 

 

 


+ یکشنبه 90/3/29 11:43 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

زل زده بودم به خاطراتی ک نشانده بودمشان رو به رویم.دقیقا رو به رو.

خب حرف برای گفتن خیلی بود.اما نیازی نبود ک حرف بزنم و گوش دهند به بیانم از وجودشان.خودشان بهتر می دانستند.

می خواستم از همان روز اول که شروع کردم برایشان حرف بزنم.

خوب ها و بد ها و خسته کننده ها و کسالت آور هایشان را، لحظه به لحظه تعریف کنم.

آن قدر حرف بزنم،بخندم،گریه کنم،بالا و پایین بپرم،جیغ جیغ کنم که حسابی خالی شوم.

بهشان بگویم :می بینید؟من شما را دارم که می توانم باشم.

دارمتان و هر از گاهی رجوع می کنم به اعماق قلبم،و حضورتان را در بند بند وجودم حس می کنم.

راستش را بگویم، نه خیلی خوب بودید نه خیلی بد.

اولش خیلی اذیتم کردید،و من دلم نمی خواهد به اوایل وجودتان فکر کنم!

پس بایگانی می کنیم خوب ها و بد هایش را.آنقدر با هم چک و چانه می زنیم تا به نتیجه ای برسیم،که هم من راضی باشم ازش،و هم شما.

****

روزهای اول که پر بود از غریبی و دلتنگی  ناباوری،از بزرگ شدن.

نا آشنا بودن بود و ندانم کاری،نمی دانستم چه کنم. واقعا نمی دانستم.

کمی که گذشت عادت کردم به دانا کردن ندانم کاری ها و آشنا کردن غریبگی ها.

همان موقع ها بود که رفتیم به مشهد،و چقدر هم خوب بود زیارتی همراه با دوستان،اما هم برای جدید ها سخت و غریب بود بودن در کنار ما و هم ما نمی دانستیم چه باید بکنیم که با جمعمان همراه شوند.

ما هنوزم هم بچه بودیم،هر چند با نام بزرگتری از ما یاد می شد...

کمی ک گذشت باز کارنامه ها سراغمان آمد و ما حرص خوردیم.انگار آرزوی من فقط نبود بودن در همان سال سوم . ارشد بودن و خوش گذراندن.

اما زندگی پر است از لحظه های غیر قابل پیش بینی که تو تا سعی نکنی خودت را وفق دهی با آنها،هیچ گاه موفق به جلو بردنش نخواهی شد.

اما همین وفق دادن  هم کم کاری نبود....

 گذشت،انگار کم کم داشتیم عادت می کردیم که ما را بزرگ بخوانند.اما من در این میان بودم، که حس می کردم بزرگ شده ام،اما از طرفی کودک درونم نمی خواست بپذیرد و من هم با او هم کلام بودم؛از طرفی هم باید هر طور شده می پذیرفتم که بزرگ شدم...و کنترلش هم دست خودم بود و بس.

جشن 22 بهمن بود و ما خوشحال از اینکه در کنار هم می توانیم در آمفی تئاتر کلی جیغ و داد کنیم.

مثل اینکه واقعا زمان داشت می گذشت.

و در این میان شما سکوت کرده بودید و حس می کردید که هر روز افراد زیادی بهتان اضافه می شود، بی آنکه چیزی به ما بگویید...

بعد از عید بود که دیگر  عادت کردیم و کاملا پذیرفتیم.کلاس هایمان هر از گاهی جنگل می شد - جنگل یک معنای استعاری ست!سوء تفاهم نشود لطفا! - و ما آنقدر می خندیدم و بهانه می آوردیم که معلم بنده خدا واقعا از دستمان کلافه می شد!حق هم داشت بنده ی خدا....تحمل کردن ما یک ساعت و نیم پشت سر هم کار آسانی نبود!

بعضی معلم ها می فهمیدند شیطنت های بچه گانه مان گل کرده و به روی خوشان نمی آوردند.یک بار زنگ تفریح قبل از کلاس بود که همه را مجبور کردیم یه لیوان شیر شما را بخورند و آشغالش را بگذارند گوشه ی سمت راست میزشان!

معلم که آمد سر کلاس،قرار شد از اولین ردیف یکی یکی بلند شویم و آشغال شیرهایمان را بیندازیم توی سطل کنار در.تا وسط های کلاس که پیش رفتیم معلم اصلا و اصلا عکس العملی نشان نداد.می دانستیم که فهمیده است و او هم می دانست که ما میدانیم فهیمده!

ردیف آخر که رسیدیم  بالاخره معلم گفت که یه بار همتون بلند شین بندازین سطل و بشینین! و ما هم که خنده مان را می خوردیم سعی کردیم اصلا به روی خودمان نیاوریم....ما هنوز آنطور که فکر می کنید بزرگ نشده ایم!

روز های آخر هم که اصولا فقط می گذشت.اردیبهشت آنقدر سریع گذشت و جای خود را به خرداد داد که ما مثل تماشاچیان فیلم سینمایی فقط رفتنش را نگاه می کردیم!

خرداد هم پر بود از استرس برای من.برای منی که استرس هیچ وقت اینطوری در وجودم معنایی نداشت....

 

و رسیدیم به این نقطه.همین نقطه ای تمام شد...و زل زده به شما که نشاندماتن و به رویم.

دقیقا رو به رو.

 

پ.ن:تمووووووم شد.کی باورش می شه؟!:)

پ.ن2:التماس دعا.خییییلی!

 

 

 


 

 

 


+ سه شنبه 90/3/24 1:20 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

چشم هایم را متمرکز می کنم روی صفحه.

خدا می داند اما در دلم،چه آشوبی برپاست.

فقط خودش میداند و درک می کند،هیاهو و غوغایی که در دلم جا خوش کرده را.

خودش میفهمد بی قراری ها و بی تابی هایم را.

 

اگر خدایم نبود من هم نبودم،مسلما.

خودش می فهمد و بس.

استرس ها و اضطراب ها و نگرانی ها  را.....

 

فقط خدا میداند چه می گذرد بر من.

فقط و فقط...../

همین.

 

پ.ن:محتاج دعای خیر همگان.خیییلی.....


+ شنبه 90/3/21 3:53 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

صحبت از غم بود و دوری.

تو رفتی و ما را ندبده، تنها گذاشتی.

و تنها یادگارت ماند برایمان،همان لبخند مهربان توی قاب.

آن لبخندی که برایمان گذاشتی، کافی نبود اما.

ما نسل جدیدی ها،دلمان خودت را می خواست،که در اوج مشکلات پندمان دهی و یاریمان کنی.

دلمان برایتان تنگ شده،عزیزترین سفر کرده...

 

پ.ن:ما امام را ندیدم.اما انصاف نیست ک خوبی های شنیده شده را هم ،نشنیده  بگیریم.

دلم می خواست بودم و امام را می دیدم.می گویند آرامش دیدار بی نظیر بود....

پ.ن 2: پانزده خرداد،یوم الله.

قیام خونین 1342...تسلیت.

 

(با این حال،کسانی که می دانند 15 خرداد را،از همان لحاظی ک می دانند،مبااارک!)


+ یکشنبه 90/3/15 11:19 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

این روز ها که می گذرد،

نه شادم که می گذرد؛

و نه می گذرد که شادم.

 

این روز ها،فقط می گذرند انگار.

می گذرند و می رسند به زمانی.

 

به زمانی که می گویم در لحظاتم،

آن روز ها که گذشتند،

شاد بودم که گذشتند،

گذشتند که شاد بودم.....

 

 

 


+ سه شنبه 90/3/10 10:36 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

شاید،

در تمام لحظه هایی که حس میکنی تنهایی،

در اوج احساسات دلگیرانه ات،

در میان حسی که دائم می گوید،همه تنهایت گذاشته اند،

شاید اگر فکر کنی،

منطقت  را بریزی روی دایره،

بفهمی،

درک کنی،

حس کنی،

که هنوز طعم تنهایی را نچشیده ای....

 

پس حرف نزن.

سکوت کن.

و به دور و برت خوب نگاه کن.

آنوقت می بینی،

با تمام وجودت درک میکنی،

که همه در کنارت اند،

و نمی گذارند تنها باشی،

هیچ وقت.

 

....و خدایی که در این نزدیکی ست.

لای شب بو ها نه،

همین کنارت.

در وجودت....

 

 

پی نوشت:

و توکل علی العزیز الرحیم.

 

 

 

 مهم نوشت:منظورم از اینکه همه در کنارتند با اینکه مهم تر از همه این است که خدا در کنارت است را بد بیان کردم انگار!منظورم این بود که خب خدا هست،تو نباید با وجود او احساس تنهایی کنی!این بعد واقعی اش بود،و آن بعدی که نوشته بودم بقیه در کنارت اند برای زمانی ست که مثلا در گیر دنیایی...وای!نمی دانم منظورم را چگونه بیان کنم.ولی انگار خیلی بد شد منظورم!

کمکم می کنید برای توضیح..؟!

 


+ دوشنبه 90/3/9 11:54 صبح قاصدک خانوم | نظر

 

 

می گفت روزی میرود.روزی بیرون می کشد از این ورطه،رختش را.

رفتنی که او داشت با همه ی رفتن هایش، فرق می کرد انگار.

انگار خودش بود و یک کوله بار خاطره و یک نگاه سرد و یک دلتنگی عمیق،بر روی شانه اش.

و بغض های فروخورده اش،که جایگاه ابدیشان بود در راه ماندن.و هیچ وقت سرازی نمی شدند از چشم های خسته اش.آخر،ترسیده بود اگر آنها هم راه یابند،به زودی بروند.

دیگر ولی تاب رفتن نداشت.از رفتن بیزار بود.

 

می گفت روزی می رود.روزی می رود و می گذارد بر جای،ردی از بودنش را.

ردی از بودنی که شاید برای خیلی ها بودن نبود؛

...بود ولی انگار.بودنی نابود.

سر در نمیاورد از سرنوشت.

ازبودنش،نبودنش،رفتنش،ماندنش،خندیدنش،گریه کردنش،دلتنگش اش؛

از هر چه بود و نبود در نگاهش حیرت بود.

حیرتش ناشی از هیچ.

هیچی که همه چیزش بود...

 

می گفت روزی می رود.روزی می رود و می برد با خود ،یاد همه را.....

 

 

 

 

 

 

معلوم نیستم هنوز.شاید بروم....

اگر ماندم که هیچ.

ولی اگر رفتم...همین می شود،سر گذشتم.

 


+ چهارشنبه 90/3/4 7:55 عصر قاصدک خانوم | نظر