سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
چیز خاصی نیست!چون عده ی خاصی سر در میارن رمز داره!همین!  


+ شنبه 89/11/30 8:7 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

چه نیازیست به گفتن.

حرف هایم نگفتنی شده.

هر چقدر هم که بخواهم نمی توانم بگویم.جنس حرف هایم از حرف نیست.از بار عظیم خستگیست که شانه هایم را خم کرده.آنقدر زیاد که در مقابلش کم آوردم.بدجوری هم کم آوردم.

آنقدر زیاد شده که نمیگذارد بقیه ی حرف هایی که باعث آرامش موقتم میشوم را هم بزنم.نامرد رحم هم نمی کند.نمی گذارد بگویم کلاسمان جدیدا چقدر جنگل شده.

احساساتم دیگر حتی باکی از نگاه های بد ناظممان هم ندارد.من که کاری نکردم.ما هم که کاری نکردیم.پس چه دلیلی دارد این نگاه های سرزنش آمیزی که مقدار احتمالی وجود آرامش را هم از ما سلب کند؟!

ایها الناس!

دیگر نمیتوانم.تا همین حدی هم که توانستم در این یک هفته هنر کردم.حالا هر چه می خواهید اسمم را بگذارید.بگویید قاصدکی افسرده.لوس.بی جنبه.بد اخلاق.عصبانی یا یا هر چه که دلتان می خواهد.تا وقتی کسی چیزی از من و حال و روزم نمی داند می گذارم هر چه می خواهد بگوید.چیزی نمیشود که....

نمی خواستم بحث را زیادی صورتی اش کنم!اما پرهای نازک و ظریف یک قاصدکی مگر چقدر تحمل دارد که بخواهد اینهمه بار را یک جا تحمل کند؟!رحم کن...رحم!خستگی نامرد!رحم و مروت حالی ات میشود؟!

پ.ن1:نمی دانم کسی ممرا می فهمد یا نه.واقعا نمیدانم.اما فقط به یک چیز اطمینان دارم.من خودم خودم را می فهمم.

پ.ن2:خواهش میکنم در نظراتتان نگویید داغان نباش عارفه.کار از این حرف ها گذشته.به خاطر خودتان می گویم..

پ.ن3:میدانم کار بدی کردم که اینهمه غصه ام را به شما هم انتقال دادم.اما جایی راحت تر از اینجا برای درد و دل پیدا نکردم.همین.

پ.ن4:خدا را واقعا شکر میکنم.چون با تمام وجودم معجزه ی شکر را درک کرده ام.یک عالمه شکر خدای مهربانم..

پ.ن5:دیگر هیچ شعری ندارم وصف حالم.همین و بس.

 

 

 

 

 


+ چهارشنبه 89/11/27 7:19 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

اگر از زندگی من می نویسید، به آن سه نقطه بیفزایید تا ناتمام بمانم .

که تمام زندگیم در میان آن سه نقطه می جوشد...

 

از آن جمله هایی ام که آخرش سه نقطه می خواهم...

حالا هر طور دلت می خواهد تفسیرم کن!

 

پ.ن:اول باید فهمید اصلا من جمله هستم یا نه،بعد راجع به آخرش تصمیم گیری کرد....

پ.ن 2:دعا کنید.زیااااااد.

د.ا.غ.و.ن.م.

 

 

 

 


+ شنبه 89/11/23 10:15 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

دلم اندکی گرفته.

در اعماق دلم که میگردم یک چیز عجیبی کشف میکنم که هر از گاهی میاید سراغم.و وقتی  کلی فکر میکنم و به نتیجه ای نمرسم و سوالاتم دائم در ذهنم رژه میروند بیشتر احساس میکنم که همان موجود عجیب،دارد با تمام وجودش به من،من قاصدکی،زبان درازی می کند.چطور؟!

اما واقعا نمی فهمم.دلیل بعضی دلایلی که بی دلیلند را نمی فهمم.یعنی دلایلی که فقط به نام دلیل گفته میشوند اما در واقع هیچ دلالتی بر دلیل بودنشان نیست!نمی فهمم....

چند وقت پیش وقتی یکی از دوستان میگفت دش میخواهد در یک خط کامل اتوبوس زندگی اش را برای بغل دستی اش تعریف کند،حس خاصی نداشتم.اما الان واقعا دلم میخواهد یک همچین اتفاقی،یا لا اقل شبیه این برایم بیفتد!.همه چیز را برای کسی تعریف کنم تا خالی خالی شوم.و این خالی شدن یعنی مقدمه ی رها شدن.و  رها شدن هم خود دلیلیست بر زندگی خوب که دلالت واقعی دارد بر دلیلش!چقدر منطق بافتم پشت هم...

بابت این که فردا آزادیم بی نهایت خوشحالم.به قول دوستی اگر همه ی پنچ شنبه ها اینگونه بود واقعا معرکه میشد!و من دلم می خواهد پنج شنبه ها آزاد باشم....

هنوز نمی دانی ابتکار دبیرستان چگونه خواهد شد.خوب یا بد.دلچسب یا ... نچسب..!اما همین که رهاییم خودش کلی می ارزد به برنامه ای که نمی دانم خوب خواهد بود یا خسته کننده.

نمی دانم!

دیروز سر کلاس عربی دلم برای روزهایی که پشت برگه ی هویتم نوشته بودم تا کی یک لحظه تنگ شد.فقط برای قسمت تا کیش!نه برای فشار ها زجرهای زیاد اوایل دبیرستانه مان.چه بگویم....

پ.ن:فکر کنم خیلی درهم برهم شد.این روز ها خودم هم درهم برهمم.خیلی جدی نگیرید...

پ.ن2:دعا کنید.خیلی زیاد!من از خودم خسته ام....

نا شکری نشود!

زندگی خیلی هم زیباست!

من اصلا اصلا غمگین نیستم!آهاااای!من غمگین نیستم!ولی دارم بزرگ میشم....

پ.ن3:وقتی تو نیستی نه هست ها چنان که بایدند و نه نیست ها....

همین.

 

 

 

Danboard ????????? - Danbo ?????????5


+ چهارشنبه 89/11/20 8:33 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

اینجا هنوز هم آسمان آبی ست.

هنوز هم پرندگان می خوانند.

هنوز هم باران زیباست.

هنوز هم ما دلتنگ میشویم.

هنوز همدیگر را دوست داریم.

هنوز ناراحتی یکدیگر ناراحتمان میکند.

خوشحالیمان خوشحالیست.

غر زدن هایمان همگانیست.

خندیدن هایمان دست جمعی ست.

دلتنگی دوستانمان سخت است.

هنوز هم جایشان خالیست.

هنوز هم با هم لج میکنیم.

کارهای بد بد هم میکنیم!

دعوا میکنیم.

و شوخی هم میکنیم.

هنوز هم سیستم جامدادی گذاشتن جاریست.

هنوز هم جفت پا می گیریم.

هنوز هم معلم ها از دستمان....

هنوز  فشار درسی هم هست.

هنوز هم دلتنگ راهنمایی هستیم.

ولی با وجود اینکه هنوز همه چیز برقرار است..

یک چیز مهم تفاوت کرده...

درست است که هنوز هم بچگی میکنیم.

اما دارد یک اتفاقی می افتد.

یک اتفاقی که مطمئنم بعد از افتادنش با اینکه از خوبی هایش خوشحال میشویم،ولی بیش از پیش دلتنگ میشویم.

یک اتفاقی که از تابستان ازش میترسیدیم.یا بهتر است بگویم می ترسیدم.

ما داریم بزرگ میشویم.

و زمان آنچنان به سرعت ما را جلو میبرد که نمی فهمیم داریم بزرگ میشویم!

اگر بزرگ شویم دیگر نمیتوانیم بچگی کنیم.

اما بزرگ بودن خوبی هایی هم دارد...

بی انصاف نباشیم..اما واقعا دارد!

 

اما...

من دلم برای این دورانم تنگ خواهد شد.مطمئنم.خیییییلی هم زیااااد....

برای جیغ زدن هایم در حیاط،برای خندیدن های الکی ام،و برای خیلی چیزهای دیگر...

 

کاش زمان فرصت میداد!

 

پ.ن:

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم..

موجیم که آسودگی ما عدم ماست...

با وجود تمام علاقه ام به این شعر لازم است بگویم،من آرام آرامم...!آرام....

همین!

التماس دعا.....

 

 

 


+ چهارشنبه 89/11/13 7:58 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

آهای!

اینقدر تند نرو!

بی خودی نباف!

بی منطق جلو نرو!

دو دقیقه صبر کن!

به جان خودت تا به حال صبر کردن کسی را نکشته!

باور کن....

این فریادهایی که میزنی نشان از خشم نیست.نشان از طوفان درونت هم نیست.نشان از آرامش زیادیست که تو را به اینجا رسانده.نرسانده...کشانده.

اگر ثانیه ی صبر کنی،جای بیخودی بافتن منطق ببافی باور کن به نفع بشریت است!

(حالا خودت بیخیال!به فکر ما هم باش!:دی)

فریاد که میزنی،فقط خودت را خالی میکنی.و بعد هم نفس راحتی میکشی و میگویی خدا را شکر که راحت شدم.

دقایقی که میگذرد تازه میفهمی که...یا خدا!چه کردی و نفهمیدی....میفهمیدی...ولی نمیفهمیدی داری چه میکنی!و خودت را و طرف یا طرف های مقابلت را میریزی به هم و دل شکستن دیگران هم گناه بزرگیست!

پس به خودت بیا.یک راه چاره ای بیندیش!این طوری نمیشود همینطور بنشینی و بگذاری روزگار پیشت برد به هر روالی که دلش میخواهد!

آهاااااای قاصدکی خانوم!

با تو ام!

آروم تر.....

 

پی نوشت:در ادامه ی کلاس اخلاق امروز.نمیتوانستم اینها را بگویم چون خیلی عجله داشتم!

پی نوشت 2:پس هر چه می خواهی از خدا بخواه،
و در نظر داشته باش که برای او غیر ممکن وجود ندارد و تمام غیر ممکن ها فقط برای توست...

 

 

 

 

???????????  - ???????????11

 


+ چهارشنبه 89/11/6 9:45 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

صدای پای اشتران از دل کویر می‎آید. کاروانی خسته و غم‎دیده و محزون هر کسی سر به کنج کجاوه گذاشته و آرام آرام می‎گرید، باد با رقص جنون‎آمیز خود شن‎های صحرا را پا به پای خود به وجد آورده و به آسمان می‎برد.
صدای زوزه باد هر از گاهی مصیبت‎دیدگان را از دل دریای غم بیرون می‎آورد.
آری، کاروان اُسراء اینک به سمت مدینه باز می‎گشت، مدینة النّبی که اینک محزون و داغدار پسر پیامبر بود.
هنگامی که کاروان به دوراهی عراق و مدینه رسید، ناگهان نسیمی از جانب کربلا دختر امام حسین (علیه السلام) را متوجّه خود کرد.
آه چه لحظه‎ای بود، صدای شیون او بلند شد و همه را متوجّه خود نمود همگی مست نسیم کوی حسین (علیه السلام) گشتند.
با هم به ساربان گفتند که ما را از دشت کربلا و مزار یار عبور ده.
قافله مسیر خود را تغییر داد. زمان فراق دیگر به سر آمده بود و عاشقان به کوی معشوق نزدیک می‎شدند.
هر چه این فاصله کمتر می‎شد بر شور و افغان کاروان افزوده می‎گشت.
هنگامی که آن پروانگان به مدفن خورشید رسیدند از روی ناقه‎ها همچون برگ خزان خود را به زیر افکندند.
هر کس قبر عزیزی را در آغوش گرفت. صدای فغان و ناله در تمام صحرا مستولی گشت....

 

پ.ن:

40 روز گذشت.....

 


+ دوشنبه 89/11/4 5:37 عصر قاصدک خانوم | نظر