سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

زل زده بودم به خاطراتی ک نشانده بودمشان رو به رویم.دقیقا رو به رو.

خب حرف برای گفتن خیلی بود.اما نیازی نبود ک حرف بزنم و گوش دهند به بیانم از وجودشان.خودشان بهتر می دانستند.

می خواستم از همان روز اول که شروع کردم برایشان حرف بزنم.

خوب ها و بد ها و خسته کننده ها و کسالت آور هایشان را، لحظه به لحظه تعریف کنم.

آن قدر حرف بزنم،بخندم،گریه کنم،بالا و پایین بپرم،جیغ جیغ کنم که حسابی خالی شوم.

بهشان بگویم :می بینید؟من شما را دارم که می توانم باشم.

دارمتان و هر از گاهی رجوع می کنم به اعماق قلبم،و حضورتان را در بند بند وجودم حس می کنم.

راستش را بگویم، نه خیلی خوب بودید نه خیلی بد.

اولش خیلی اذیتم کردید،و من دلم نمی خواهد به اوایل وجودتان فکر کنم!

پس بایگانی می کنیم خوب ها و بد هایش را.آنقدر با هم چک و چانه می زنیم تا به نتیجه ای برسیم،که هم من راضی باشم ازش،و هم شما.

****

روزهای اول که پر بود از غریبی و دلتنگی  ناباوری،از بزرگ شدن.

نا آشنا بودن بود و ندانم کاری،نمی دانستم چه کنم. واقعا نمی دانستم.

کمی که گذشت عادت کردم به دانا کردن ندانم کاری ها و آشنا کردن غریبگی ها.

همان موقع ها بود که رفتیم به مشهد،و چقدر هم خوب بود زیارتی همراه با دوستان،اما هم برای جدید ها سخت و غریب بود بودن در کنار ما و هم ما نمی دانستیم چه باید بکنیم که با جمعمان همراه شوند.

ما هنوزم هم بچه بودیم،هر چند با نام بزرگتری از ما یاد می شد...

کمی ک گذشت باز کارنامه ها سراغمان آمد و ما حرص خوردیم.انگار آرزوی من فقط نبود بودن در همان سال سوم . ارشد بودن و خوش گذراندن.

اما زندگی پر است از لحظه های غیر قابل پیش بینی که تو تا سعی نکنی خودت را وفق دهی با آنها،هیچ گاه موفق به جلو بردنش نخواهی شد.

اما همین وفق دادن  هم کم کاری نبود....

 گذشت،انگار کم کم داشتیم عادت می کردیم که ما را بزرگ بخوانند.اما من در این میان بودم، که حس می کردم بزرگ شده ام،اما از طرفی کودک درونم نمی خواست بپذیرد و من هم با او هم کلام بودم؛از طرفی هم باید هر طور شده می پذیرفتم که بزرگ شدم...و کنترلش هم دست خودم بود و بس.

جشن 22 بهمن بود و ما خوشحال از اینکه در کنار هم می توانیم در آمفی تئاتر کلی جیغ و داد کنیم.

مثل اینکه واقعا زمان داشت می گذشت.

و در این میان شما سکوت کرده بودید و حس می کردید که هر روز افراد زیادی بهتان اضافه می شود، بی آنکه چیزی به ما بگویید...

بعد از عید بود که دیگر  عادت کردیم و کاملا پذیرفتیم.کلاس هایمان هر از گاهی جنگل می شد - جنگل یک معنای استعاری ست!سوء تفاهم نشود لطفا! - و ما آنقدر می خندیدم و بهانه می آوردیم که معلم بنده خدا واقعا از دستمان کلافه می شد!حق هم داشت بنده ی خدا....تحمل کردن ما یک ساعت و نیم پشت سر هم کار آسانی نبود!

بعضی معلم ها می فهمیدند شیطنت های بچه گانه مان گل کرده و به روی خوشان نمی آوردند.یک بار زنگ تفریح قبل از کلاس بود که همه را مجبور کردیم یه لیوان شیر شما را بخورند و آشغالش را بگذارند گوشه ی سمت راست میزشان!

معلم که آمد سر کلاس،قرار شد از اولین ردیف یکی یکی بلند شویم و آشغال شیرهایمان را بیندازیم توی سطل کنار در.تا وسط های کلاس که پیش رفتیم معلم اصلا و اصلا عکس العملی نشان نداد.می دانستیم که فهمیده است و او هم می دانست که ما میدانیم فهیمده!

ردیف آخر که رسیدیم  بالاخره معلم گفت که یه بار همتون بلند شین بندازین سطل و بشینین! و ما هم که خنده مان را می خوردیم سعی کردیم اصلا به روی خودمان نیاوریم....ما هنوز آنطور که فکر می کنید بزرگ نشده ایم!

روز های آخر هم که اصولا فقط می گذشت.اردیبهشت آنقدر سریع گذشت و جای خود را به خرداد داد که ما مثل تماشاچیان فیلم سینمایی فقط رفتنش را نگاه می کردیم!

خرداد هم پر بود از استرس برای من.برای منی که استرس هیچ وقت اینطوری در وجودم معنایی نداشت....

 

و رسیدیم به این نقطه.همین نقطه ای تمام شد...و زل زده به شما که نشاندماتن و به رویم.

دقیقا رو به رو.

 

پ.ن:تمووووووم شد.کی باورش می شه؟!:)

پ.ن2:التماس دعا.خییییلی!

 

 

 


 

 

 


+ سه شنبه 90/3/24 1:20 عصر قاصدک خانوم | نظر