سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

امتداد نگاهت را هر چه دنبال می کنم نمی بینم.یعنی نمی فهمم.و شاید هم پیدایش نمی کنم.

یک جای دوری ک هیچ گاه فکر دور بودنش نمی گذارد نزدیکی را حس کنی،خیـــلی دور.همان خیلی دوری ک در امتداد نگاهت نمی گنجد.

بلند می شوم و سعی می کنم بروم.بروم ب همان جای دوری ک امتداد نگاهت می رسد بهش.

شاید،

در همان جای دور،

نگاهم کنی،

که می روم.

تو اما بمان و نگاه کن رفتنم را.

می خواهم حس ناگفته ای را که این چند صباح درگیرش بوده ام خودت بفهمی،با همین نگاهت.

همین.

 

پ.ن:هیچ گونه قصد،غرض،منظور،مخاطب و غیره در متن نوشته شده  ب کار برده نشده بود..!صادقانه عرض کردما!

پ.ن 2:در کمال سرماخوردگی !

 پ.ن 3:پایان آخرین چهارشنبه ی تابستان 1390.

پ.ن4:باااارون.آخ خداااا....

 

 

 

 


+ چهارشنبه 90/6/30 8:35 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

 

بیچاره ترین موجودی که خودش را بی بیخیالی زده و هیچ نمی گوید.

بر همگان آشکار است که قانون میدان دور زدن است.تو هر چقدر میخواهی دورش می زنی و هیچ نمی گوید.

با استواری تمام ایستاده و نگاه می کند.

ساکت ِ ساکت.

و تو هم دورش می گردی ، هم دورش میزنی.

می دانی این دوکار با هم یعنی چه؟!

خیانت محض.

ای خائن!

 

پ.ن :این سوژه ی میدون کلا همینطوری بود.نمی دونم چ شد ک نوشتمش.فعلا من باب خالی نبودن عریــضه!

پ.ن2:چه میشد همه ی یک هفته ها یک هفته بود.نه  یک سال.اوووف...

 

 

 


+ پنج شنبه 90/6/24 10:51 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

حتی اگر بخواهی بروی،

به حرف کسی گوش ندهی و بار بندی برای رفتنت،

نمی توانی بودنت را کاری کنی.

چه بخواهی و چه نخواهی،

فال هایم سرشار از توست.

حالا اگر می خواهی برو.

این راه،این هم جاده.

 

اما مطمئن باش،که چیزی را عوض نمیکنی،

فقط اوضاعم را کمی میریزی ب هم.

کمی هم بستگی ب تعریفت دارد از کم.

اگر بودنت برایم کم نبودی ک حرفی نبود...

اما فایده ندارد انگار.

تو که نیستی حرفهایم را بشنوی.منم که هنوز در بودنت مانده ام و حرفهایم،شده سرگرمی ای برای آینه ی یادگارت.

همانی که همیشه پیشت بود.رو به رویت.

می دانی،باز هم همان حس است و همان نبودنت.اوضاع که تغییری نکرده.

فقط من دل خوش کرده ام به نگاهت که روزی به همین آینه بوده.

که شاید دلم آرام گیرد،از تلاقی نگاه هایمان.

 

 

 

پ.ن:مخاطب خودم نیستم.کسیم نیس!کلا بی مخاطبه.بذارین واسه کسایی که درد دوری دارن!

پ.پ. ن:پستای من خاصیتش برداشت مهربونه.دگ کلا وقتی عیانه حاجتی ب بیان ک نیس!هست؟! :)

بعدا نوشت:التماس دعـــــــاااا....

 

 


+ یکشنبه 90/6/20 9:56 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

کمد ها بی اسم بودند.هنوز هم سبز یشمی.همان رنگ همیشگی.

در کمد سابقم را باز کردم.هنوز همان بود.همان کمد همیشگی.

کمد غزال را پیدا  کردم.از روی لاک غلط گیری که خودم روی مقنعه اش نوشته بودم و ردش مانده بود روی کمد.همان رد همیشگی.

راهرو را نگاه کردم.هنوز همان بود و انتهایش می رسید به راه پله و ایتدایش اتاق شیشه ای مشاوران دوم.هنوز همان راهرو بود.همان راهروی همیشگی.

در کلاس را باز می کنم.هنوز همان کلاس است.همان ساعت.همان پرده ها و همان تخته و همان جمله."زنده باد سوم ب دوره ی 20،

 1388-89" تنها فرقش خاک بود و گرد.تمام میزها پر از گرد بود و خاکی.و میز معلم همانا و نیمکتهایمان همانا.

بهانه ی درمانگاه و آزمایشگاه و هزار جای دیگر نداریم برای دور شدن از فضای دبیرستان.سرمان را پایین میندازیم و در میان خاکها هر جا که می خواهیم می رویم.آه ها و دلتنگی ها هم به جای خود.هنوز همان راه ها و همان جاها.همان راه ها و جاهای همیشگی.

در اتاق 77 باز است.همان اتاق همیشه بسته.همان سوژه ی روز معلم سومی ها و همان جای که نزدیک آزمایشگاه بود...اتاق 77 همان بود.همان اتاق همیشگی.فقط درش برای اولین بار باز شده بود.همین.

فوتبال دستی ها هم همان بودند.همان فوتبال دستی های آبی رنگ و رو رفته ک یک عالمه سرش جیغ جیغ داشتیم و خاطره.همان دسته ها و همان بازیکنان معلولش.فوتبال دستی ها هم همان بودند.همان فوتبال دستی های همیشگی.

آبخوری ها هم بودند.آبهایشان گرم بودند ولی.و تمام سکوی کنار دستشویی پر از وسایل گمشده.پیلوت هم همان بود.همان پیلوت همیشگی.

در خروجی هم همان بود.همانی ک روزی شکست و همانی ک پایان روز بود.همان بود.همان در خروجی همیشگی راهنمایی..

سالن امتحانات هم همان بود.جدی جدی همانی که بود.با یک عالمه گرد و خاک و یک عالمه خاطرات محبوس شده و یک عالمه کلید برق که همیشه بای روشن کردنش ....

 

همه چیز همانی بود که بود.همان چیزی که همیشه بوده و خواهد ماند.با یک فرق حسابی.

بودند همه چیز و ما نبودیم.بدون ما همیشگی بودند و با ما گذرا.

دل همگی تنگ شد.بسیااار.

اما؛

امروز؛

یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود،

خیلی،خیـــلی،خیـــــــلی خوب....

 

 

Image Hosted by Free Picture Hosting at www.iranxm.com

 

 

 


+ چهارشنبه 90/6/16 6:29 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

نمی دونم چی بگم.واقعا نمی دونم.

ازشدت حرف بالکل زبونم قفل شده.

قفل قفل.

کلیدشو پیدا کرد کسی بسم الله.

من منتظرم.

 

پ.ن: دلتنگ ناممم.ندای نامم.

پ.ن.ن:مرور دفتر خاطراتم.بعد از مدت ها.از ابتدای سال سوم..


+ دوشنبه 90/6/14 5:13 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

دست می گذارم بر شانه اش.

هیچ نمی گوید.می گویم نگاهم کن!منم.همانی ک فکرش را می کردی.همانی که می خواستی!

ببین! ببین دارم بزرگ می شوم...

نه سرش را تکان می دهد،نه نگاه می کند.

هیچ نمی گوید.

آه می کشم.از ته دل.از پشت چشمهایش را میگیرم.

نمی خواهی دستانت را بگذاری روی دستانم؟!جیغ جیغ کنی و پیشنهاد قایم باشک بدهی؟!

بیا.به یاد گذشته ها بیا. به حرمت خاطراتمان بیا.من چشم می گذارم و تو قایم شو.

فقط  قول بده برگردی. من را ب امید صدایت نگذاری.

وقتی داد میزنم:"بیام؟!" سکوت تحویلم ندهی.

وقتی گشتم نتیجه اش بودنت باشد نه سعی بر فروخوردن بغضی ک گلویم را می فشارد.

قول بده.حالا که آمدی قول بده.

ببین مهربانی ها را!

خدا برای برگشتنت باران فرستاده!

...هنوز دستهایم روی چشمهایش بود.

نمی خواهی چیزی بگویی؟حرفی بزنی؟جیغ و داد راه بیندازی و حسابی سر و کله بزنی با من و بعد هم کلی بخندیم؟!

دستهایم را برداشتم و صورتم را تکیه دادم بهش.صورتم خیس خیس شد از تماس دستم با صورتم.

نشست روی زمین.

ببین زمین چه خیس شده!نفس بکش!ببین چه بوی خوبی میاید!خاک را ببین سیراب شده!

حرفی بزن!

چیزی بگو..!

به بودنت قسم سکوتت دیوانه ام کرده...

ب سمتم برگشت.نگاهش نکردم.او هم.

نمی خواستم حالا که بعد از مدت ها برگشته گریه کنم.نمی خواستم.

دستانم را گرفت.

دستش را از همیشه محکم تر فشار دادم...

مگر نگفتی باید بزرگ شوم تا برگردی؟بیا دیگر. من کم کم دارم بزرگ می شوم.

عقلم دارد بیش از پیش می فهمد.

می بیند.

خب؟؟!

بمان دیگر.اشکهایت را پاک کن.نمی توانم بی تو.

 

لبخند زد.از ته دلش.

همین برایم کافی بود.کافی کافــیـــــ ....

 

پ.ن:مخاطب.قاصدکی درونم.آشتی کنونه!:)

پ.پ.ن:اگه عید نتونستم بیام مبارک.عیدتون خیلی مبارک.حالا ی آپ مفصل داریم راجع بهش!:)

پ.پ.پ.ن:التماس مهربون ترین دعاها...

 

Image Hosted by Free Picture Hosting at www.iranxm.com

 

 


+ دوشنبه 90/6/7 3:38 صبح قاصدک خانوم | نظر

 

 

عقلم سراسیمه و با نگرانی پرسید:"چرا؟!"

 

احساسم به پهنای صورتش خندید: "دلــم..!"

 

 

 

 

پ.ن:فی البداهه هام بود!

پ.ن:التماس دعای مهربون!

پ.پ.پ.ن: چی بگم والا..!

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وای بودی باااارون پیچیده تو اتاااقم ک پنجرش بازه!

لذت نیست...زندگیه!

وای!

هیجان زدم!شکرت خدای مهربون!

3.20 نیمه شب جمعه.4 شهریور ماه!

سالروز 16 سال و دو ماهگی ام!

آخی....

 

 


+ سه شنبه 90/6/1 11:36 عصر قاصدک خانوم | نظر