ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
نگاه را می گذاری کنج دلت و برای رفتنش دعا می خوانی ؛
برای از بین رفتن و نبودنش آرزو می کنی ...و دل را می سپاری ب خودش و پشت بندش هم کاسه آب می ریزی و گل سرخی می گذاری روزی زمین ...
خودش هوای دلت را دارد؛
هوای نا آرامی ها و سختی هایش را ...و تک تک لحظه های دلتنگی و تنهایی ات را .
دیگر نگاه را نمی بینی اما،
کنج دل گذاشتی و قول گرفتی وسط راه طوفانی بیاید و دل را پاک کند، پاک ـ پاک ...
نگاه هم از سرش بیفتد ..
تمام بد بینی ها و حساسیت ها و غصه های بی خود ،
و تمام روزهای تلخی ک تلخ ترش هم کردی ....
چشم های حسود ک دنبال خوشی ات بودند هم بیفتد؛
برود یک گوشه و ب حال خودش گریه کند ...
شاید مرهمی باشد بر دل خسته .
پ.ن : وقتشه جدی جدی تمومش کنم ....
پ.ن2 : التماس دعا ؛ خیلی ..خیلی زیاد ....
...//
حوصله ندارم بگردم ...
در میان تلاطم موج ها و حرف های ناگفته و احساسات زندانی شده پشت این پرده ی لرزان،
حوصله گشتن هیچ چیزی را ندارم ...
خودت راست و پوست کنده بگو ...
طبق عادت همیشه لرزید چانه ام،
آینه ترک خورد از سکوتم ....
صدایی گفت فقط ../
"همیشه آخرش همین می شه .../"
پ.ن: کجا رفت خنده های از ته دل و آرامش نشستن کنار هم و نگاه های پر از شادی ؟!
چ شد که نگاه ها مصنوعی شد و دلها گرفته و صمیمیت دود شد رفت هوا ؟!
پ.ن2 :کی تموم میشه ؟! کی همه چیز ب حالت خوب گذشته بر میگرده؟!
خسته شدم از بس دو دوتا چارتا کردم برا پیدا کردن عامل ....
برا از بین بردن حال و هواهای خسته ....
پ.ن3 : حال هیچ کس را این روز ها نپرس ...
پ.ن4: خدایا ....
فقــــــط و فقــط شکر ....
پ.ن5: فقط تو این حال و هوا حرم محبوب می چسبه و بس؛
من ب درست شدن همه چیز "ایمان" دارم...
...../
گاهی فقط نیاز داری یکی دستت را از وسط اینهمه خاطراتی ک بینشان گیر افتادی، بگیرد؛
یا علی ای بگوید؛
با قدرت بلندت کند ...
و فقط برای لحظه ای در آغوشت بگیرد؛
من باب خالی شدن بغضـت ...
درست همان بغـــض ِ ناشی از خاطرات ...
بعد سرت را بلند کنی،
اشک هایت را با پشت دست پاک کنی ؛
لبخندی بزنی و بگویی :
" گرد و خاک زیاد بود فقط ....رفت تو چشمام ... می سوزه ..."
لبخندی بزند ؛
دستش را بگذارد زیر چانه ات؛
مجبورت کند زل بزنی توی چشمهایش ....
"ب یکی بگو ک نشناستت .... "
پ.ن : لعنت ب هر چ گرد و خاکه ...../
پ.ن2 : هیچ شخص ثالثی در کار نبود ...
خودم بودم و خودم ....
پ.ن3 : همیشه سر به هوای آسمان خواستمت .../ آنقدر که پله های خدا را بگیری تا ابرها بیایی / آمدی نبودم برو / برو و سر به هوای گنجشک های نیامده تا پاییز بمان /
فردا که خورشید آمد پایین بیا ... آن وقت فرشته ای که خدا با دسته ای گندم به دنبال قدمت آمده ....... باش دست به نردبان و دری همیشه باز...
خدا را پشت در معطل نکن ...
این لا به لای کامنت های پارسالم گم شده بود ...چقدر دوست داشتم این شعرو ...
پ.ن4 : ممنونم خانوم ادبیات /
تا به حال ب آخر ماجرا فکر کردی ؟!
این ک ته تهش چ می شود ...
این ک غصه خوردن ها و نا آرامی هایت کجای دنیا را پر میکند ...
رحمی ک در کار نیست ....
و تا ب حال شده حس کنی چقدر محتاجی ؟!
چقدر محتاجی "خوب بودن " را بچشی تا عمق "مهربانی " معبودت را در عمیق ترین لایه های وجودیت حس کنی ...
و گذرا " نگذری " ...
و فریاد نزنی ب آدمها ؛
ک من محتاج مهربانی ام ...
ته دل خودت باشد؛
یک جوری جوابت را می هد ...
مثل همیشه سر ب زیر می مانی ....
پ.ن : گاهی از خجالت خدا؛
سر ک هیچ؛
تمام هستی ات را هم بیاوری پایین ،
در "هیــچ" ترین نقطه،
باز هم کم میاوری ...
و محتاج ....
پ.ن2: دلم تنگ شده ....
پ.ن3: کاش میشد خیلی از حرفایی ک نمیشه زد رو همینجا زد ....
پ.ن4 : سخته آدما رو ببینی و نتونی مثل قبل لبخند بزنی و لبخند تحویل بگیری؛
اکتفا کنی ب یک "سلام " و " خداحافظ " ساده ،
رد شوی ؛
و بروی ....
پ.ن :4 دل آدم را می لرزاند گاهی فکرهای عمیق و از ته دل ...
پ.ن5 : خیلی پرم؛ دلم می خواد کلی حرف بزنم ....
پ.ن6 :اممم ....همین ...