ما هم دو هفته ي ديگه مي ريم مشهد!
پريروز که به ريحانه گفتم باورش نمي شد که اين قدر زوده!
اونوقت شما ديگه تو مشهد ما رو نمي بينين!
بعد دلت تنگ ميشه گريه مي کني! عارفه؟ واقعا چرا انقدر گريه ميکني؟ خب برميگردم ديگه!
آيا من از زير تحقيق جامعه شناسي زنده به در مي آيم؟
نيکي برام يه دستبند قلب نارنجي بافته، امروز به دستم رسيد. به زمين و زمان نشونش دادم و افتخار کردم!
سبا هم کلي خنديد و گفت واااااااي نارنجيه...
وقتي سبا يه چيز نارنجي منو و مي بينه و ذوق مي کنه ها! ذوق مرگ مي شم! نمي دوني چه قدر! اصلا نارنجي.... عزيـــــــزم...
خيلي خستم... ساعت هفته و من خوابم مياد و تحقيق جامعه هنوز اين وسطه و حميده فردا منو مي کشه!
يه نکته جالب تر! فلش ندارم! همه ي اين اطلاعات رو مي ريزم رو مموري دوربينم و حمل و نقل مي کنم، امروز به اون خانومه تو سايتمون گفتم بهم رم ريدر بده! کلي مسخرم کرد که چقدر شما ها پولدارين!
اين پولداريه عاري که آدم فلش نداشته باشه و اطلاعاتش رو روي رم دوربينش جا به جا کنه؟
چه قدر دلم مي خواد برم جنوب ....
تحقيق جامعه ......
.