سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

گاهی فقط نیاز داری یکی دستت را از وسط اینهمه خاطراتی ک بینشان گیر افتادی، بگیرد؛

یا علی ای بگوید؛

با قدرت بلندت کند ...

 و فقط برای لحظه ای در آغوشت بگیرد؛

من باب خالی شدن بغضـت ...

درست همان بغـــض ِ ناشی از خاطرات ...

بعد سرت را بلند کنی،

اشک هایت را با پشت دست پاک کنی ؛

لبخندی بزنی و بگویی :

" گرد و خاک زیاد بود فقط ....رفت تو چشمام ... می سوزه ..."

 

لبخندی بزند ؛

دستش را بگذارد زیر چانه ات؛

مجبورت کند زل بزنی توی چشمهایش ....

 

"ب یکی بگو ک نشناستت .... "

 

 

پ.ن : لعنت ب هر چ گرد و خاکه ...../

 

 

 

 

پ.ن2 : هیچ شخص ثالثی در کار نبود ...

خودم بودم و خودم ....

 

پ.ن3 : همیشه سر به هوای آسمان خواستمت .../ آنقدر که پله های خدا را بگیری تا ابرها بیایی / آمدی نبودم برو / برو و سر به هوای گنجشک های نیامده تا پاییز بمان /     

فردا که خورشید آمد پایین بیا ... آن وقت فرشته ای که خدا با دسته ای گندم  به دنبال قدمت آمده ....... باش دست به نردبان و دری همیشه باز...

خدا را پشت در معطل نکن ... 

این لا به لای کامنت های پارسالم گم شده بود ...چقدر دوست داشتم این شعرو ...

پ.ن4 : ممنونم خانوم ادبیات /

 

 

 


+ شنبه 91/8/13 11:51 عصر قاصدک خانوم | نظر