ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
در اعماق دلم فریاد میزند!
داد می زند!
به من یادآوری می کند...!
غصه خوردن که چیزی را برایت درست نمی کند...!
خودش آرامت کرده....پس بسپارش به او!
هر چه صلاح بداند برایت پیش میاورد....
فقط توکل کن....!
فهمیدی یا بلند تر بگم...؟!؟:)
پ.ن:سعی میکنم فراموش کنم حال خرابم را!
خدا خودش می داند چگونه درستم کنم!
فقط صبر می تواند درستم کند...
و صد البته!
دعای شما...
دعایم میکنید...؟!
پ.ن2:قالبم را دوست دارم،مثبت اندیش باشید....لطفا!
همین!
تو می دانی از اوج سقوط کردن یعنی چی...؟!
نه.
فکر نمیکنم بدانی....اگر بدانی هم نمی فهمی.
من که نیستی....اگر بودی،نمی دانم تا اینجا را هم بودی یا نه!
سقوط.واژه ی عحیبی ست.زندگی پر از واژه های عجیب است اما....
پ.ن:میشود خواهش کنم....دعایم کنید...؟!
پ.ن2:انگار دارم رفته رفته بین زمین و هوا می مونم.حس میکردم همه ی سقوطا آخرش به یه جایی میرسه...که نرسید.
قدم هایت را به آرام ترین حد ممکن بر میداری.دلت نمیاید این آرامش جایش را بدهد به قدم های پر از اضطرابی که تو را از آرام بودن می رهاند.
دلت می خواهد تا ابد همانجا بنشینی و گوش بسپاری به همهمه و صدای هق هقی که تو را از خودت بی خود میکند.آنگاه آرام آرام اشک بریزی و دلت را آرام کنی.آرامش کنی و سعی کنی درستش کنی....
این بار دلم را برده بودم با خودم.به یاد ماندنی بود و عالی...دلم می خواست بمانم.دوست نداشتم باز گردم...
به یاد همه بودم.ببخشید بی خداحافظی رفتم.نشد که بیایم و خداحافظی کنم...
جای همه خالی بود.چه همسفران مشهد و چه همسفران اصفهان....
و بقیه!
پ.ن:دعایم کنید!
پ.ن2:عید خیلی زود تمام شد...کلی از تکلیف هایم مانده!:(
فعلا!
این که می بینی منم.من قاصدکی.منی که....
****
اینطوری نگاهم نکن.اینطوری که نگاهم میکنی دلم می لرزد.احساساتم می روند در غل و زنجیر.فریاد آزادی خواستنشان وجودم را ویران می کند....
اینطوری نگاهت را از نگاهم ندزد.نگذار که فکر دلگیر کردنت ،امان نفس کشیدم را ببرد.نگذار امید نگاهت در میان تلاطم نگاه ها گم شود.
نگذار...دلم می میرد.
اینگونه بغضت را فرو مخور.بگذار بشکند.بگذار به همه ی عالم و آدم بفهماند که ای مردم!بهترین کسم در حقم بی معرفتی کرده...عیبی ندارد.بگو....حق داری.بی معرفت تر از من که کسی نیست.....
اینگونه سکوت نکن.حرفهایت را اسیر نکن در دلت.بیرون بریزشان.بگذار نفسی بکشند...بگذار من بفهمم در این مدت چه کرده ام با حال و روزت.چه کرده ام با احساساتت.با وجودت.با علاقه ات....
آنقدر سرم فریاد بزن،آنقدر داد بزن تا آدم شوم.تا درک کنم اتفاقی به این بی رحمانگی را.بگذار لحظه ای خودم را بنشانم جای تو.خسته شدم از نبودنت....
بزن و غرورم را بشکن.شکستن غرورم آنقدر ارزش دارد که بخواهم به خاطرت نابودش کنم.چه برسد به شکستنش....
هر چه می خواهی بگو.هر کار می خواهی بکن.هر چقدر می خواهی فریاد بزن....
اما قهر نکن.من بدون تو می میرم.....
......حقم است.هر چقدر هم بگوید حقم است.در این چند وقت آنقدر از من خودم غافل بودم که پاک فراموشش کردم.خود درونم را.اگر می خواهید فکر کنید دیوانه شدم ام.هر چه می خواهید بگویید.شما هم بگویید....بگذارید به خودم بیایم.
پ.ن:نمی دونم چی شد که اینو نوشتم!اما همینطوری یهو اومد و نمی دونم چه طوری قلم کارو تا اینجا پیش برد!
پ.ن2:خیلی حقیقت نداره.بگذارید به حساب سردرگمی ام!
پ.ن 3:ولی جدی فکر نکنید دیوونه شدما!من هنوزم همون همونم!همون من قاصدکی!
همچنان عیدتون مبارک!