ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
پنجره باز است.پرده آنقدر محکم می خورد به توری که انگار دیگر تحمل ماندن در اتاق را ندارد.
می خواهد هرچه سریعتر خودش را پرواز دهد به بیرون.حسابی اوج بگیرد و برود بالا.و آنقدر هوا را خوب بخورد که دیگر هر چه
مشکل دارد فراموشش شود.
آنقدر بالا برود که فکرش فقط و فقط رهایی باشد از این قفس.
برای مدتی هم که شده رها شود و برگردد.دلم برایش می سوزد،خیلی.
نصاب پرده آنقدر محکم نصبش کرده که مجالی برای پرواز ندارد..
پس باز هم صبر می کند و محکم خودش را می کوبد به توری پنجره ی اتاق.انگار از همه چیز فراری شده و توری برایش شده
میله های زندان.می بیند هوا را،طراوت باران را حسابی حس میکند،صدای جیغ کودکان و بازی شان را می شنود،و تاب میاورد
و پا می گذارد روی خواسته ی دست نیافتنی اش..
دلم خیلی برایش می سوزد برایش.نگاهش را دوخته به بادبادکی که خندان و خوشحال به اوج رفته.
و با بهانه ی برخورد باران به صورتش خیس می شود...
خیس از اشک.
همین.
این دست دیگر مرده.دیگر همان نمی شود که بود...
این زمان ها دگر رفته.نمی توانی برش گردانی.
این حوصله دیگر تاب ندارد.خسته شده.
این صبر از کاسه هم لبریز تر شده.
اما دوام میاوری.
تلاش میکنی.
و امید داری.
هر چند،هیچ وقت،هیچ چیز،همان طور که بوده نمی شود.
همین.
پ.ن:برای آزمون ورودی ام،لطفا دعا کنید.
سی یو.
این پای را بگو از ارتعاش بایستد ، این دست را بگو که دست بدارد از این لرزش مدام ، این قلب را بگو که نلرزد ، این بغض را بگو که نشکند و اشک از ناودان چشم نریزد .
این دل بی تاب را بگو که فاطمه هست ... نمرده !
زیستن بی تو چه سخت ... ماندن بی تو چه دشوار ...
زمین با چه دلی تو را در خویش میگیرد و متلاشی نمی شود ؟!
چه شبی است امشب خدایا !! این بنده ی تو هیچگاه اینقدر بی تاب نبوده است . چه کند علی با این همه تنهایی ؟!
از اینجا بدان سمت که صدای " الی ... الی ... " می آید ، این صدای خداست ... خدا فاطمه را به سوی خویش میخواند ...
ای خشتها ! میان من و فاطمه ام جدایی می اندازید ؟!
پرنده ی جانم زندانی این آشیان تن شده ای کاش جان نیز همراه این ناله های جگر سوز در می آمد ..
فاطمه جان ، چطور بگویم ؟!
فراق تو سخت است . تاب آوردنی نیست . ای اشک همیشه ببار ... ای چشم هماره همراهی کن ... غم از دست دادن دوست ، جاودانه است ...
فاطمه جان .
چه سود که در کنار قبر تو بایستم و با تو سخن گویم و جوابی نشنوم ؟! چه شده است تو را ؟! آیا سنت دوستی را فراموش کرده ای ؟!
ای کاش علی را غریب و خسته و تنها رها نمیکردی ...
کشتی پهلو گرفته.
ایام فاطمیه....تسلیت.
قاصدکی دیگر.
آنقدر گم و گور و به هم ریخته شده ای که دلت نمیخواهد دیگر در مورد غم و غصه های درونی ات حرفی بزنی و حتی خم به ابرو بیاوری.
هر چند می دانی که آخر سر هم موفق نمی شوی که بتوانی بروزش ندهی.اما گاهی اوقات که خودت در تنهایی ات اشک هایت را روانه ی دست هایت می کنی که جلوی چشمهایت را گرفته،از درون خوشحال می شوی که لااقل آرام شدی.
و خوشحال تر از اینکه کسی هم از این ماجرای گریه و غم هایت بویی نبرد.همه چیز به خوبی گذشت و تو هم آرام شدی....
اما از حدی که می گذرد حس می کنی شاید دیگر نتوانی با این حالت ادامه دهی.آنقدر زندگی را عجیب می بینی که حس می کنی یک اتفاق به ظاهر ساده ای که برایت افتاده انگار که زندگی را برایت عوض کرده!و واقعا هم مدتی کرده بود......
کارت به جایی می رسد که حتی گریه های مخفیانه ی شبانه ات هم پاسخگوی غوغای درونت نیست.آنقدر به هم ریخته شده ای که حس می کنی تا به حال کسی اینطوری نبوده!و باز هم در اعماق دلت به خودت لبخند می زنی که صبر داشته باش!در مقابل مشکل آدمهای بزرگ و صبوری که صبر کردند،این مشکلت هیچ چیزی نیست!بالاخره تمام می شود و می گذرد....
همه هم همین را می گفتند.صبر کن تا درست شود.آنقدر صبر میکنی که حس می کنی صبر هم در مقابلت کم آورده.اما بالاخره موفق می شوی و پشت صبر را محکم می زنی زمین.طوری که در مقابلت حسابی کم می آورد.
تازه می فهمی حرف های دیگران را باید بپذیری و قبول کنی.تو در آن حالتت تصمیم نگیری بهتر است.اگر تصمیم بگیری همه چیز را خراب تر از آنچه که هست می کنی..پس بهتر است سکوت کنی و صبر.....و توکل.توکل و امید به ارحم الراحمینت از هر دوایی درمان کننده تر است.
چیزی که با تمام وجودت حسش کرده ای....
· همه ی این حرف ها را زدم که بگویم هر چند در هفته هایی که گذست خون دلها خوردم و روی غصه ها را تا حدی در چند روز کم کردم،اما خدا آنقدر کمکم کرد که نمی دانستم چگونه شکر کنم.باز هم در مقابل نعمت ها و لطف های مهربانترینم کم آوردم.شعار نمی دهم.با تمام وجودم درک کردم معجزه ی شکر نعمت نعمتت افزون کند را....
اما تصمیم گرفتم تا حدی تغییر کنم.آنقدر بگردم که شخصیتم کاملا پیدا شود.اگر شخصیتم پیدا شود یک قدم بزرگ در تمام زندگی ام بر خوام داشت.
دعایم کنید...!
پ.ن:من خوبم....!
پ.ن2:بابت این چند روزی که اینقدر بد اخلاق بودم واقعا شرمنده.نمی دانم چه بر سرم آمده بود.....
پ.ن3:قدر احساساتم را...کسی می داند؟!
همین!
به آن دور دور ها که نگاه میکنم،دنبال بازیشان به وجدم میاورد.
آنچنان با ذوق و شوق دنبال هم می دوند که دلم میخواهد همه تقکراتم را بگذارم زمین و بروم همراهشان بازی.
در میان آن چمن های سبز و بلند آنچنان می پریدند و می خندیدند که چند بار آرزوی بودن در کنارشان را کردم.
اما نشد.
نشد که بروم در کنارشان.
هر چقدر به فکر هایم التماس کردم که بروید
نرفتند.
ماندند سر جایشان...
-----------------------------------------------------
این را که نوشتم رفتم،الان که برگشتم احساس میکنم با فکر هایم بیشتر میتوانم با آنها بازی کنم....!
این خیلی خوب است...!
من خوبم!
:)
پ.ن:قاصدکی داشت دنبال پرهای قاصدکی می کرد که امروز جلوی در مدرسه فوتش کردم!
به حرف غزال و پولی و متن گوش ندادم و فوت کردم...
ببین چقدر خوب شد!
پ.ن2:اگر دعایم کردید ممنونم.از همه ممنونم.
از همه بیشتر از خدا.....
و خیلی هم از غزال عزیز.غزال خانوم!
ممنونم....
همین دیگه!
من برم.
کاری باری؟!
سی یوو....!