سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

پنجره باز است.پرده آنقدر محکم می خورد به توری که انگار دیگر تحمل ماندن در اتاق را ندارد.

می خواهد هرچه سریعتر خودش را پرواز دهد به بیرون.حسابی اوج بگیرد و برود بالا.و آنقدر هوا را خوب بخورد که دیگر هر چه

مشکل دارد فراموشش شود.

آنقدر بالا برود که فکرش فقط و فقط رهایی باشد از این قفس.

برای مدتی هم که شده رها شود و برگردد.دلم برایش می سوزد،خیلی.

نصاب پرده آنقدر محکم نصبش کرده که مجالی برای پرواز ندارد..

پس باز هم صبر می کند و محکم خودش را می کوبد به توری پنجره ی اتاق.انگار از همه چیز فراری شده و توری برایش شده

میله های زندان.می بیند هوا را،طراوت باران را حسابی حس میکند،صدای جیغ کودکان و بازی شان را می شنود،و تاب میاورد

و پا می گذارد روی خواسته ی دست نیافتنی اش..

دلم خیلی برایش می سوزد برایش.نگاهش را دوخته به بادبادکی که خندان و خوشحال به اوج رفته.

و با بهانه ی برخورد باران به صورتش خیس می شود...

خیس از اشک.

همین.

 

 


+ جمعه 90/2/30 2:56 عصر قاصدک خانوم | نظر