ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
عطر مریم تمام اتاقت را برداشته؛
نفس که میکشی پر می شوی از ترانه هایی که بی صدا زمزمه می کنند و تلاقی نگاهت با نگاه های معطرشان ..
پنجره ی تراس باز است. نزدیک تر که می شوی عطر محبوبه شب مستت می کند و انگار آرام و زیرلب اینبار؛ برایت زمزمه می کند...
آسمان هنوز رنگ نگرفته ...لحظه لحظه آبی تیره اش را کنار می گذارد و به "خنک" ترین آبی می گراید...
همان آبی ای که هر گاه نگاهش می کنی انگار یک جورهایی خنکایش لبخند میاورد بر لبانت..
رو به روی محبوبه شب گلدان یاس فریاد می زند ...صدایش بلند ترین است انگار در میان زمزمه ها و عطرها و مستی های دم دم های صبحت....//
پنجره را باز می کنی و فقط گوش می سپاری به صدای یاس؛
.....
مدت ها می گذرد؛
تو هنوز مدهوشی ....
کم کم که به خودت میایی؛ می روی که آبی به سر و رویت بزنی، عطر مریم بی صدا تر از همه تمام اتاقت را برداشته ....
همانجا آرام می نشینی روی زمین؛
بغض می کنی .
درست در میان بی صدایی عطر مریم؛
زمزمه های محبوبه شب،
و فریاد های یاست ...
آرام آرام..
رها می شوی ...
پ.ن: شاید آن روز که سهراب نوشت؛
تا شقایق هست؛ زندگی باید کرد ....
خبر از سینه ی پردرد گل یاس نداشت،
باید اینطور نوشت/
هر گلی هم باشد..
چه شقایق چه گل میخک و یاس ...
زندگی باید کرد ...
چشم هایم را که می بندم یک سری چیز میز میان تمام سیاهی های چشمم خودنمایی می کنند که بی شباهت به تصویر ذهنی ام از " گِز گِز " نیست!
شاید خنده دار به نظر برسد اما واقعا وقتی کلمه ای خودش را پرت کند توی ذهنت یک تصویر ذهنی هم مثل عکس شناسانامه اش ؛ یا حتی کارت ملی! همراه دارد.
شاید هم این تنها مختص ذهن من باشد..
داشتم می گفتم؛
چشم هایم را که می بندم خبری از آل استار های رنگی دخترکی که با حباب ساز حباب درست می کند و لا به لای چمنزارها می دود نیست؛
حتی خبری از بادبادک های رنگارنگی که گیر کرده اند به سیم های چراغ برق و با وزش باد ، روبان هایشان این طرف و آن طرف می رود ...
چشم هایم را که می بندم فقط و فقط یک سری " گزگز" جلوی چشمم نمایان می شود که بیشتر یاد برفک تلویزیون میندازتم ...
خب؛
من چشم هامو باز می کنم...
و هر چیزی که می تونمو می بینم...
هم آل استار های رنگی و هم بادبادک های گیر کرده ب سیم های چراغ برق..
اینکه غصه نداره ...
پ.ن: خل شدم؟!
پ.ن2: "پرسه در مه" رو دوست داشتم. خیلی ...
"من فقط صدای سوت می شنوم...یه ماهه فقط صدای سوت می شنوم..نمی تونم تمرکز کنم...."
"چشم هامو که می بندم یک سری شب پره می بینم با بال های رنگی ...."
تاریک بود ؛
چشم که باز کردم دخترک با مادرش وسط خیابان درگیر 206 ای بودند ک هر لحظه دود بیشتری ازش بلند میشد؛
دخترک سعی داشت در کاپوت را باز کند؛
کمی که تلاش کرد دست هایش درد گرفت و کنار کشید؛ مادر هم.
گوشه ای ایستادند و مردی که ظاهرش بی شباهت به مکانیک ها نبود رفت پشت ماشین و از دیده ها مخفی شد؛
انگار سعی داشت درستش کند ...
دود کم کم تمام خیابان را پر کرد ...شدید تر می شد هر لحظه؛
ناگهان مثل جریان های الکتریسیته ی پریز برق؛ جرقه ی بلندی زد و ماشین پودر شد؛
همه نگران مرد پشت ماشین بودیم،
احتمال پودر شدنش در آن وضعیت دورز از ذهن نبود!
.
.
از پشت ماشین که با لیخند دست هایش را بالا گرفت؛
همه کلی دست زدیم و شادی کردیم ..
پ.ن:صحنه ی ترکیدن ماشین در ظلمات شب ..واقعا ...یک جورهایی ...ترسناک بود .
یکی از کابوس های این شب هایم بود فقط ..!
ب هیچ چیز توی این دنیای بی رحم نباید اهمیت داد. حتی به چیزهایی ک دیگران مدام توی سرت می کوبانند "واقعا برات مهم نیس؟!"
حتی همین ها!
حتی حرف هایی ک بدون دانستن بهت نسبت داده می شود و تاسف هایی ک برای "وجودت" خورده می شود! و دنبال مقصر نمی گردد کسی در این میان! نسبت می دهد و می رود . بدون هویتی ک ب تو معرفی شود!
همان طور ک گفتم؛ ب هیچ چیز در این دنیای بی رحم نباید اهمیت داد . "زیر قول زدن ها" و ادعای معرفت داشتن ها و در آخر ؛ در اوج بی اهمیتی "بی معرفتی " کردن! تنها عین بی اهمیتی تو را می طلبید در - دقیـــقا - همین دنیای بی رحمی ک عرض کردم.
می دانی، این ک دائم اتفاقاتی ک میفتد و از رفتار و حرف ها و چه می دانم...حتی وجود دیگران نشات می گیرد شاید بی ربط به روزگار نباشد ! اما همه اش تقصیر وجو روزگار نیست ! حس می کنم اگر ادامه دهم یا شعار می شود؛ یا دعوا ...
اما هر چه باشد؛ در این دنیای بی رحم که بار ها گفتم؛ تا تجربه دارم! سکوت باعث حل شدن چیزی نمی شود؛تنها چیزی ک می توانم با یقین بگویم ک باعث و بانی اش _همین_ سکوت است ؛ می شود"سوء استفاده " . تازه! بعدش هم باید کلی حرف بشنوی! کلی "تهمت" متحمل شوی و کلی حرفهای عجیب! شاید هم کلی "تاسف!" و باز هم زیر قول زدن ها و ماجرای بی معرفتی ها . ودر این میان جالبترین نکته. :نپذیرفتن" اشتباه های خودشان و انداختم همه تقصیر ها گردن تو! و حتی بالاترش؛ متوجه نشدن تغییری در اوضاع...و بی اهمیتی تحویل حرص و جوش هایت دادن!
بی خود نیست ک می گویم ب هیچ چیز در این دنیای بی رحم نباید اهمیت داد . حتی چیزهایی ک مدام توی سرت می کوبند"واقعا برات مهم نیس؟!"
پ.ن: توهین از این بالاتر ؟! پشت سر هم؟! نمی گذرم ! واقعــــــــا نمی گذرم!
پ.ن2:حیف من!
تازگی ها ؛
از پای طراحی چند ساعته ک بلند می شوم دندان پایینم ب شدت درد می گیرد .
فهمیده ام .
هنگام کار چه حرصی می خورم . چه فشاری می آورم ب این زبان بسته ....
تازگــــــی ها ؛
دلتنگ نمی شوم. یعنــــــــی ...رنگ دلتنگی هایم را تغییر داده ام ... یک رنگ عجیب !
ت ا ز گـــــــــ ی ...ها ؛
دلم را هر جایی جا نمی گذارم . محکم بسته ام اش یک جای امن. همین چند وقت پیش! سر زدم بهش. محکم تر کردم جایش را و سریع برگشتم ...
تا ز گ ی هـــــا ...؛
موقع خوردن قرص های سردرد و معده درد و هزار جور چیز دیگر با هم، غرغر نمی کنم. یکی یکی همه را با یک لیوان آب. مثل دخترهای - خیلی - خوب .می خورم ....
تازگیـــــــ ه ا ؛
می نشینم پای تخته شاسی و طرح. تنبلی هم نمی کنم ....// حرف های تکراری هم تحویل خودم نمی دهم !
تازگیهــــ ا ؛
دلم می خواهد راجه ب تمام یافته های جدیدم؛ بدون پیشنیه ی قبلی از خودم! حرف بزنم و بحث کنم.
دلم بحث کردن و فلسفه با چاشنی علاقه ی جاودان! - روانشناسی - می خواهد .
تازگیهاااا ؛
از خاطره بازی زود خسته می شوم. دست و دلم ب تکرار خاطراتی ک گاهی مدام در ذهنم کلنجار می رفتم با تک تکشان نمی رود .
دلم ابداع یک سری خاطره ی جدید می خواهد! - صرفا جهت اطلاع خودم -
و تازگیها .
اهم ...
این منم.
پ.ن: کمی خصوصی -انگار -
پ.ن2: شاید نیازی ب گفتنش نبود ! و ناگفته هایش .برای- خودم-
پ.ن3 :التماس دعا.../
پ.ن4 : (مها ! رجوع ب پ.ن 3 :دی)
از این عکسه هیــــچ وقت سیر نمیشم .....