سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

تمااااااااام نوشته ام پاک شد!

خدااااااا.....

 

-------------------------

 

ضدحالی بود بسی عظیم پاک شدن آنهمه نوشته ای که با جان و دلم نوشته بودمش!

و تازه کلی هم وقت منتظر مانده موندم تا سوژه ی عزیز زحمت بکشد و به ذهنم خطور کند....فرض کن!

و حالا من و ماندم و صفحه ی خالی رو به رو و وبلاگی که هر کاری اش میکنم باز نمیشود و بد و بیراه دوباره به سیستم....!

آپ دیشبم من بودم و قاصدکی.قاصدکی غر زدن را برایم منع کرده.....و من هم قول دادم که به خاطر اینکه دوستش دارم و وجودم است به حرفش گوش کنم!قاصدک قاصدکی ست!

سوژه ام نمیاید.دارم کم کم حرص میخورم.خیلی.....

چیزی نمیگویم!فقط قدر خنده هایمان را بدانیم....بعد یکشنبه خدا به دادمان برسد!واااااای....!

و در آخر:کاش رفتار نامتعادل یکی از دوستان را میفهمیدم!کمکم کنید.راه حلی برای فهمیدنش پیدا نمیکنم....

همین.


+ چهارشنبه 89/10/29 11:22 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

سرتو میبری پایین تا رها شی از این حس....

می خواهی کمی از فضا دور شوی.

اما هر کاری هم که کنی،باز هم از پنجره ی بالای سرت سوز میاید و اعصابت را می ریزد به هم.نمی گذارد ذهنت را آرام کنی!

هنوز هم هر از گاهی از پشت سر، صدای نفسهای عمیق نیکی را میشنوی و دلت میخواهد برگردی و لبخندش بزنی!(جزو کلمات اختراعی)

بعد از چند لحظه سرت را بالا میاوری.پیک نیک که نیامدی دختر!

احساس میکنی شبیه آبنبات موزی شدی.از بس که آبنبات موزی خوردی تمام مغزت پر از آبنبات موزی شده!و دیگر نمیتوانی بنویسی انسان بی نهایت طلب است و سرچشمه ی خوبی ها و زیبایی ها خداست پس برای همین است که...

برای بار دوم برگه ات شوت میشود روی زمین.و تو بعد از آن که می زنی توی سرت،با همان کفش هایت که قژقژ صدا میدهند بلند میشوی که بروی برگه ات را بیاوری که احساس میکنی گیر کردی!و با هر بدبختی ای هم که شده خودت را به برگه می رسانی و شروع میکنی به ادامه ی سوال ها.

دلت میخواهد بگویی :معلم دینی عزیز چاکریم!خیلی خوب سوال دادین...دستتون درد نکنه!

ولی بی خیال این فکر و خیال ها میشوی و میروی توی برگه تا باز هم بنویسی.دستت دیگر توانی ندارد.

بالاخره تمام میشودو تا بلند میشوی میبینی هم زمان با تو زینب هم بلند شده!لبخندی نثارش میکنی و میروی تا برگه را بدهی.

خلاص میشوی و یک نفس عمیق میکشی.به نفسهای عمیق نیکی در!

میروی پایین و حس میکنی آنهایی که میروند توی حیاط برف بازی عجب دل خجسته ای دارند!و میروی دنبال کاپشنت و میفهمی که کتابخانه جلسه ست و باید باز هم مزاحم خانوم متنظر شوی!

بالاخره کاپشنت را بر میداری و می پوشی و گرم که شدی...تازه یاد زندگی میفتی!

یکی نیست آخر به این زندگی بگوید ولمان بگذار زندگیمان را بکنیم!زندگی زندگیست دیگر!کاری نمیشود کردش....(باید مثیت برداشتش کنید!)

بعد از اینکه بی خیال درگیریت با زندگی و روزهایش که به سرعت از کنار هم میگذرند میشوی،می روی دنبال ضحی.یک دور میگردی...نیست!دو دور میگردی...نیست!سه دور....بعد از چهار دور دیگر بیخیالش میشوی!

بعد از اینکه نشستی یک گوشه می فهمی که ضحی جان زحمت کشیدند تشریف آوردند!خیر و بهره.....(:دی!)

بعد از این که با ضحی حرف زدی و رفتی حیاط(با همان دل خجسته!)و با مونا و زهرا و فاضله و فائزه روی برفها لیز خوردی،بر میگردی که بروی...یک لحظه صبر کن!این برای قبل از پیدا شدن ضحی بود ها!بی خیال....

و اما آخر قصه.

آخر قصه دلت هوای نمونه سوال های زبان فارسی(!!) را میکند و میروی کتابخانه...نمونه سوال زبان فارسی!

بعد از نمونه سوال ها راهی خانه میشوی و میایی مینشینی روی صندلی کامپیوتر و صفحه ی مدیریت وبلاگ را باز میکنی و کم و بیش هم در دلت بد و بیراه میگویی به پارسی بلاگ و شکلاتت را میخوری.

و طبق همیشه با قالب ها درگیر میشوی.

بعد شروع میکنی به نوشتن.

 

سرتو را می بری پایین تا رها شی از این حس......

 

.

یادتونه؟!

.

.

پ.ن :ببخشید اگه خسته شدین..!

پ.ن 2:همین....

 

 

 

 


+ چهارشنبه 89/10/22 12:38 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

بابا بیخیال!

بذار هر چی میخواد باشه ،باشه!

مهم اینه که آسمون مال توئه!مال خود خودت!

چه همیشه ابری باشه چه نباشه!

چه اونقدر سرد باشه که به قول غزال تیک تیک بلرزی چه اونفدر گرم که به خاطر ظرفیت گرمایی و ....ایناش همش تبخیر شه!

چه خورشیدش بره لابه لای ابرا استتار چه بگیره بشه خورشید گرفتگی چه هر چیز دیگه!

مهم نیست!

مهم اینه که مال توئه!

دیووووووووونه!

مااااااال تو!

 

 

 

 

پی نوشت 1:مخاطبش خودم بودم!سوئ تفاهم نشه!

پی نوشت 1:اینقدر دلم میخواست الان قیچی اینجا بود تا یه نگاهی بهم میکرد و میگفت:

د بدبخت!به کاهدون زدی!


+ چهارشنبه 89/10/15 10:36 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

خیره شده ام به تخته.

فرآورده همیشه توی یه قوطیه.برای چی بینشون به علاوه میذاری؟خنگ!

و باز هم در دلم به خودم بد و بیراه میگویم و خودکار بنفش را برمی دارم و محکم موازنه ها را خط میزنم.ایندفعه مثل بقیه ی موارد برای خودم نمی نویسم دوباره حل کن.خنگ! بلکه فقط می نویسم:قوطی های فرآورده را جدا نکش.

با اینکه قهر بودیم اما جلوی خودش را نتوانست بگیرد و آرام زمزمه کرد که با خودت مهربان باش.و من هم به حرمت اینکه غرورش را زیر پا گذاشته حرفش را گوش میکنم و مینویسم:قوطی های فرآورده را جدا نکش.و یه نقطه ی بزرگ هم می گذارم بالای ن تا همیشه یادم بماند.

ته ته دلم آرزو کردم که کاش تا آخر زنگ چند اشتباه دیگر پیدا کنم تا شاید دوباره تذکری بهم دهد.بعد که دیدم اشکالی پیدا نمیشود،از قصد مسئله را اشتباه حل کردم و مداد را بالا بردم تا دوباره خودم را تنبیه کنم.آنقدر طولش دادم تا یک طوری بفهمد اشتباه کردم و دوباره میخواهم کاری را بکنم که باب میلش نیست.بالاخره صدایش را شنیدم:تو که با یه بار حرف زدن آدم نمیشی همون بهتر که با خودت خشن باشی.

میخواستم داد بزنم که تو نمیفهمی.عاطفه نداری.احساس نداری.من به خاطر این که با من چند کلمه بیشتر حرف بزنی این اشتباه را کردم نه محض خشونت با خودم!چرا نمیفهمی....

اما تا آمدم دهانم را باز کنم به خودم آمدم و دیدم از دختر خانومی مثل من که از بختش میز جلو نشسته و معلم هم بالای سرش ایستاده،انتظار نمیرود که یک همچین کاری را انجم دهد.

پس باز هم صبر کردم.

زنگ که خورد با غزال و نسیم راهی پایین شدیم و من هم رفتم بوفه و دوتا صبحانه خریدم.در راه حیاط که میرفتم آرام گفتم:گشنه ات نیست؟و باز هم همان طور با چشم های بسته رویش را کرد آن طرف.

باز هم آمدم داد بزنم اما وقتی تصور کردم دختر خانومی که تنها دارد راه میرود تا برود پیش دوستهایش اگر با خودش حرف بزند افکار دیگران به شدت درباره اش عوض میشود.

پس بازهم سکوت کردم.

زنگ ریاضی تماما به سکوت گذشت و هیچ ندایی هم از جانبش دریافت نکردم.در مرز دیوانه شدن بودم.

زنگ تفریح بعد بعد از اینکه طبق همیشه یک توریستی در دستم گرفته بودم آمدم بخورمش که دلم نیامد بدون او....اما او باز هم جوابی نداد.

توریستی ام را خوردم.دیگر حال و حوصله نداشتم دومی اش را هم بخرم!پس رفتم بالا که آماده شوم برای زنگ ورزش.

زنگ ورزش با هم در کلاس تنها بودیم و هیچ کس هم نبود.میتوانستم بدون ترس از کسی و احتمال اینکه دیگران فکر کنند دیوانه ام سر صحبت را باز کنم.

اما او هیچ گونه علاقه ای به این صحبت نشان نمی داد.و من باز هم مشغول شدم به جزوه نوشتن از روی نیکی و آرزو کردم تا کسی بیاید و با او حرف بزند.برای اولین بار آرزو کردم کسی او را ببیند اما نمیشد.

او را فقط من حسش میکرذم....

سر امتحان کامپیوتر هم فقط نگاه میکرد.و هیچ نمی گفت.و من برای هفته ی پیش که کلی سر لینک درست کردن با هم خندیده بودیم و او هم کلی مرا اذیت کرده بود دلم به شدت تنگ شد....

نمیدانم برای برگشتش چه کنم...دست به هر کاری که میخواهم بزنم سدی جلوی راهم را میبندد....

 

پی نوشت:

 

 

قاصدکی با من قهر کرده است....

 

 

 

 

 

 

 

 


+ شنبه 89/10/4 9:14 عصر قاصدک خانوم | نظر