سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

خیره شده ام به تخته.

فرآورده همیشه توی یه قوطیه.برای چی بینشون به علاوه میذاری؟خنگ!

و باز هم در دلم به خودم بد و بیراه میگویم و خودکار بنفش را برمی دارم و محکم موازنه ها را خط میزنم.ایندفعه مثل بقیه ی موارد برای خودم نمی نویسم دوباره حل کن.خنگ! بلکه فقط می نویسم:قوطی های فرآورده را جدا نکش.

با اینکه قهر بودیم اما جلوی خودش را نتوانست بگیرد و آرام زمزمه کرد که با خودت مهربان باش.و من هم به حرمت اینکه غرورش را زیر پا گذاشته حرفش را گوش میکنم و مینویسم:قوطی های فرآورده را جدا نکش.و یه نقطه ی بزرگ هم می گذارم بالای ن تا همیشه یادم بماند.

ته ته دلم آرزو کردم که کاش تا آخر زنگ چند اشتباه دیگر پیدا کنم تا شاید دوباره تذکری بهم دهد.بعد که دیدم اشکالی پیدا نمیشود،از قصد مسئله را اشتباه حل کردم و مداد را بالا بردم تا دوباره خودم را تنبیه کنم.آنقدر طولش دادم تا یک طوری بفهمد اشتباه کردم و دوباره میخواهم کاری را بکنم که باب میلش نیست.بالاخره صدایش را شنیدم:تو که با یه بار حرف زدن آدم نمیشی همون بهتر که با خودت خشن باشی.

میخواستم داد بزنم که تو نمیفهمی.عاطفه نداری.احساس نداری.من به خاطر این که با من چند کلمه بیشتر حرف بزنی این اشتباه را کردم نه محض خشونت با خودم!چرا نمیفهمی....

اما تا آمدم دهانم را باز کنم به خودم آمدم و دیدم از دختر خانومی مثل من که از بختش میز جلو نشسته و معلم هم بالای سرش ایستاده،انتظار نمیرود که یک همچین کاری را انجم دهد.

پس باز هم صبر کردم.

زنگ که خورد با غزال و نسیم راهی پایین شدیم و من هم رفتم بوفه و دوتا صبحانه خریدم.در راه حیاط که میرفتم آرام گفتم:گشنه ات نیست؟و باز هم همان طور با چشم های بسته رویش را کرد آن طرف.

باز هم آمدم داد بزنم اما وقتی تصور کردم دختر خانومی که تنها دارد راه میرود تا برود پیش دوستهایش اگر با خودش حرف بزند افکار دیگران به شدت درباره اش عوض میشود.

پس بازهم سکوت کردم.

زنگ ریاضی تماما به سکوت گذشت و هیچ ندایی هم از جانبش دریافت نکردم.در مرز دیوانه شدن بودم.

زنگ تفریح بعد بعد از اینکه طبق همیشه یک توریستی در دستم گرفته بودم آمدم بخورمش که دلم نیامد بدون او....اما او باز هم جوابی نداد.

توریستی ام را خوردم.دیگر حال و حوصله نداشتم دومی اش را هم بخرم!پس رفتم بالا که آماده شوم برای زنگ ورزش.

زنگ ورزش با هم در کلاس تنها بودیم و هیچ کس هم نبود.میتوانستم بدون ترس از کسی و احتمال اینکه دیگران فکر کنند دیوانه ام سر صحبت را باز کنم.

اما او هیچ گونه علاقه ای به این صحبت نشان نمی داد.و من باز هم مشغول شدم به جزوه نوشتن از روی نیکی و آرزو کردم تا کسی بیاید و با او حرف بزند.برای اولین بار آرزو کردم کسی او را ببیند اما نمیشد.

او را فقط من حسش میکرذم....

سر امتحان کامپیوتر هم فقط نگاه میکرد.و هیچ نمی گفت.و من برای هفته ی پیش که کلی سر لینک درست کردن با هم خندیده بودیم و او هم کلی مرا اذیت کرده بود دلم به شدت تنگ شد....

نمیدانم برای برگشتش چه کنم...دست به هر کاری که میخواهم بزنم سدی جلوی راهم را میبندد....

 

پی نوشت:

 

 

قاصدکی با من قهر کرده است....

 

 

 

 

 

 

 

 


+ شنبه 89/10/4 9:14 عصر قاصدک خانوم | نظر