سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

سرتو میبری پایین تا رها شی از این حس....

می خواهی کمی از فضا دور شوی.

اما هر کاری هم که کنی،باز هم از پنجره ی بالای سرت سوز میاید و اعصابت را می ریزد به هم.نمی گذارد ذهنت را آرام کنی!

هنوز هم هر از گاهی از پشت سر، صدای نفسهای عمیق نیکی را میشنوی و دلت میخواهد برگردی و لبخندش بزنی!(جزو کلمات اختراعی)

بعد از چند لحظه سرت را بالا میاوری.پیک نیک که نیامدی دختر!

احساس میکنی شبیه آبنبات موزی شدی.از بس که آبنبات موزی خوردی تمام مغزت پر از آبنبات موزی شده!و دیگر نمیتوانی بنویسی انسان بی نهایت طلب است و سرچشمه ی خوبی ها و زیبایی ها خداست پس برای همین است که...

برای بار دوم برگه ات شوت میشود روی زمین.و تو بعد از آن که می زنی توی سرت،با همان کفش هایت که قژقژ صدا میدهند بلند میشوی که بروی برگه ات را بیاوری که احساس میکنی گیر کردی!و با هر بدبختی ای هم که شده خودت را به برگه می رسانی و شروع میکنی به ادامه ی سوال ها.

دلت میخواهد بگویی :معلم دینی عزیز چاکریم!خیلی خوب سوال دادین...دستتون درد نکنه!

ولی بی خیال این فکر و خیال ها میشوی و میروی توی برگه تا باز هم بنویسی.دستت دیگر توانی ندارد.

بالاخره تمام میشودو تا بلند میشوی میبینی هم زمان با تو زینب هم بلند شده!لبخندی نثارش میکنی و میروی تا برگه را بدهی.

خلاص میشوی و یک نفس عمیق میکشی.به نفسهای عمیق نیکی در!

میروی پایین و حس میکنی آنهایی که میروند توی حیاط برف بازی عجب دل خجسته ای دارند!و میروی دنبال کاپشنت و میفهمی که کتابخانه جلسه ست و باید باز هم مزاحم خانوم متنظر شوی!

بالاخره کاپشنت را بر میداری و می پوشی و گرم که شدی...تازه یاد زندگی میفتی!

یکی نیست آخر به این زندگی بگوید ولمان بگذار زندگیمان را بکنیم!زندگی زندگیست دیگر!کاری نمیشود کردش....(باید مثیت برداشتش کنید!)

بعد از اینکه بی خیال درگیریت با زندگی و روزهایش که به سرعت از کنار هم میگذرند میشوی،می روی دنبال ضحی.یک دور میگردی...نیست!دو دور میگردی...نیست!سه دور....بعد از چهار دور دیگر بیخیالش میشوی!

بعد از اینکه نشستی یک گوشه می فهمی که ضحی جان زحمت کشیدند تشریف آوردند!خیر و بهره.....(:دی!)

بعد از این که با ضحی حرف زدی و رفتی حیاط(با همان دل خجسته!)و با مونا و زهرا و فاضله و فائزه روی برفها لیز خوردی،بر میگردی که بروی...یک لحظه صبر کن!این برای قبل از پیدا شدن ضحی بود ها!بی خیال....

و اما آخر قصه.

آخر قصه دلت هوای نمونه سوال های زبان فارسی(!!) را میکند و میروی کتابخانه...نمونه سوال زبان فارسی!

بعد از نمونه سوال ها راهی خانه میشوی و میایی مینشینی روی صندلی کامپیوتر و صفحه ی مدیریت وبلاگ را باز میکنی و کم و بیش هم در دلت بد و بیراه میگویی به پارسی بلاگ و شکلاتت را میخوری.

و طبق همیشه با قالب ها درگیر میشوی.

بعد شروع میکنی به نوشتن.

 

سرتو را می بری پایین تا رها شی از این حس......

 

.

یادتونه؟!

.

.

پ.ن :ببخشید اگه خسته شدین..!

پ.ن 2:همین....

 

 

 

 


+ چهارشنبه 89/10/22 12:38 عصر قاصدک خانوم | نظر