سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

عارفه باورت میشه یک ساعت و ده دقیقه دیگه به زنگ مونده؟!

به غزال نگاه می کنم ولبخند می زنم....

امروز چهارشنبه است.البته نه از نظر فنی.درست است که امروز چهارشنبه است اما چهارشنبه نیست!اگر می خواهید برایتان ثابت کنم.....

 

........

 

امروز چهارشنبه است.صبح بخیر...

با سلام و صبح بخیر لطفا همگی در حیاط صف ببندین...ترتیب صف ها....

به سمت حیاط می رم.بر خلاف بقیه صبحگاه ها را دوست دارم....انرژی دهنده است...

می رم به سمت کلاس..

دو زنگ اول ریاضی.دو زنگ دوم دینی.دو زگ سوم پروژه.زنگ هفتم احکام و زنگ آخر تاریخ.خب احتمالا زنگ دینی و احکام میریم برای نمایشگاه....هنوز کلــــــی از کارامون مونده...واااای!

امتحان ریاضی رو هم که دادیم...خداییشر سخته ها!اومدیم بیرون و طبق همیشه نداهایی که از اون کلاسیا که سخت بود؟و استرس فراگیرشون!

خلاصه زنگ تفریح هم تموم شد و رفتیم سر کلاس.بعد از خوندن دعای فرج و یه سری صحبت راجع به نمایشگاه همه رفتیم پایین سالن امتحانات برای بقیه ی کارمون...هنوز یه عاااااالمه گروه ما کار داشت...

اول از همه مشکل اینجا بود که پارچه آبی نداشتیم.و همه ی کارمون هم لنگ پارچه ی آبی بود.بالاخره با کلی بدبختی رفتیم و از گروه بسیار محترم کوثر اینا همراه معلم گرامی پارچه ی آبی گرفتیم.هنوز کلی کار داشتیم....رفتیم پرورشی تا با خانوم قادری مشورت کنیم که و به نتیجه هم رسیدیم و تعدادی ستاره  درست کردیم برای اینکه غرفمون تو آسمون بود...و بالاخره زنگ خورد.

زنگ بعد پروژه داشتیم.بعد از این که بارها دستمون با چسب حرارتی سوخت ماکارونی هامون شکست و محاسباتمون انجام شد و یکی از پل هامون درست شد  بالاخره زنگ ناهار شد!بعد از این همه کار کردن یه ناهار خوشمزه خیـــــــــلی می چسبید!بعد از ناهارم زنگ نماز و بعدشم زنگ احکام...که دوباره برای نمایشگاه رفتیم پایین.و زنگ تاریخ هم که با وجود اون همه خستگی تحملش واقعا سخت و طاقت فرسا بود....

زنگ خورد.تا 5 برای نمایشگاه می موندیم مدرسه.رفتیم پایین...تنها کاری که باید می کردیم فعلا این بود که دست زهرا و غزالو گچ بگیریم برای این که نیاز به دو تا دست داشتیم!و بعد از کلی خندیدن و کار کردن و خستگی همه رهسپار شدیم به سمت خونه هامون....چقدر خسته ام....

 

***********************************

امروز چهارشنبه بود.

ساعت 5 از مدرسه اومدم اما از دبیرستان نه راهنمایی.

کلی خسته شدم نه به خاطر کار نمایشگاه که کلی هم لذت داشت.خسته شدم به خاطر کلاس های دوساعته و بی وقفه ی زبان و ریاضی و دوباره زبان.

چهارشنبه بود ولی با این تفاوت که چهارشنبه های گذشته می خندیدم ولی امروز خلاف خنده انجام شد.

چهارشنبه بود ولی چهارشنبه ای درکار نبود...

 

زنده ایم با خاطراتمان...

 

و حالا تنها ما ماندیم و تنها با خاطراتیم....

 

 

 

 

 


+ چهارشنبه 89/4/30 8:58 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

خب بر همگان آشکار است که وقتی یک توپ بکستبال که از شانس اینجانب نو و بسیار پر باد است بر سر یه قاصدکی از همه جا بی خبر به طور کاملا ناگهانی بر سر وی نازل شوذ آنچنان چشمانش سیاهی رود و سرش گیج رود دیگر پری برای بدبخت بیچاره باقی نمی ماند...

نمی دانم ما یک عمر داشتیم با توپ کم باد زندگی خود را می گذراندیم و هیچ حرفی هم نمی زدیم و حالا دقیقا هم زمان با این اتفاق ناگوار باید توپ های نو جایگزینش شوند.....

این هم از شانس ما...

ساده بگویم...

قاصدکی دچار سردردی خفن شده...!

.

.

.

اما..ارزشش را داشت..

 

 

 

 

Danboard ????????? - Danboard  ???????9

 

 


+ یکشنبه 89/4/27 9:10 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

بچه که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که

حرفهایش را از نگاهش می توان خواند

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلب ها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.

دنیا را ببین...

بچه که بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشم هایمان می آید

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو می دیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمی بینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ  که شدیم تو خلوت

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون میشکنه

بچه بودیم همه رو 10تا دوست داشتیم

بزرگ  که شدیم بعضی ها رو هیچی،

بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه ی دوست داشتنمون تغییر کنه

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یه ساعت بعد یادمون می رفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو ذهنمون میمونه و آشتی نمی کنیم.

بچه که بودیم گاهی با یه تکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی100 تا کلاف نخ هم سرگرممون نمی کنه.

بچه که بودم بزرگ ترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازی هامون همش ادای بزرگترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر می گردیم به بچگی

بچه بودیم درد دلها رو به هزار ناله می گفتیم، همه می فهمیدند

بزرگ که شدیم درد دل رو به هزار زبون به همه میگیم، هیچ کس نمی فهمه

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه ی دوستیامون تا داره

بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ

دیگه همون بچه هم نیستیم...


 

 


 

اینجا قاصدکی خیـــــــلی کوچولو بوده....

دعاش کنید...

 

  


 

 


 

 


 


+ جمعه 89/4/25 8:48 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

قاصدک ازم خواسته ازتون یه خواسته داشته باشم!

و همچنین به شدت خواسته که این خواستش حتما توسط شما انجام بشه!

و تا همه خواستشو نخوان نمی خواد که مطلب جدید بذاره!با این که یکی از دوست داشتنی خواسته هاش آپ کردنه!

اما این خواستش خیـــــــــلی مهمه!

و خواستش هم اینه!

:

خواهش می کنم نظرتون رو راجه به قاصدک بگین!

حتی اگه ازش خیلی بدتون میاد!

حتی اگه نمی خواین قاصدک بفهمه کی هستین....با یه اسم دیگه نظر بدین!

یا اگه نمی خواین کسی بخونه خصوصی بدین!

فقط خواااااهش می کنم حتما حتما بگین!

و تا به خواستش عمل نکردین یه نظر دیگه ندین لطفا!

این نظرات برای قاصدک خیـــــــــــلی مهمه!

و باز هم خواهش می کنم!

یک دنیاااااااا ممنونم!

 

*******************

 

فکر کنم دیگه با حرفایی که خودش زد حرفی برای من نمونده باشه.....ولی لطفا به خواستش عمل کنین!من حوصله ی غز زدناشو ندارم!!

با ارادت فراوان:قاصدکی

 


+ سه شنبه 89/4/22 9:50 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

آن طور که از زمان ها و انسان های قدیم گفته اند و تعریف کرده اند و به گوش ما رسانده اند،اینجانب اینگونه برداشت می کنم که آنها خیلی بویی از احساسات،بدبختی،بیچارگی،افسردگی ،ناراحتی و درگیری نبرده اند و به طور معمول زندگی سرخوشانه ای داشته اند.با اعضای خانواده ی خود اندکی می گفتنه اند و می خندیده اند‍،با رادیو صفا می کردند و تلویزیونی هم نداشته اند که بخواهند از بی مزگی و تکرای بودن و....آن ضد حال بخورند(هم چنین از کنسل شدن انواع و اقسام اردوهایشان!)

پس خیلی راحت زندگی کرده اند و عمرسشن به پایان رسیده و نسل های دیگر جای آنان را گرفته اند.آن طور که گفته اند....

 

+ راستی....تا به حال به این نکته فکر کرده اید که الان ما خیلی قدیمی هستیم؟!

نسل های بعد از ما ما را مسخره می کنند و مثلا به این که با قاشق و چنگال غذا می خوریم بسی بسیار  می خندند...شاید تا آن موقع علم آنقدر پیشرفت کند که تمام راحتی ما در نظر آن سختی بسیار عظیمی به چشم آید...

من از بچگی ام _ یعین زمانی که یک قاصدک خیلی کوچک بوده ام _با این موضوع درگیر بودم و برایم این نسل در نسلی خیــلی جالب و هیجان انگیز بود....و خیلی هم تفکر بر انگیز!

گاهی به فکر های خودم می خندم!

 

 

 

 

 

 


+ یکشنبه 89/4/20 5:55 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

ضدحالی بود بسی عظیم تعطیل شدن این دو روز که ما را از چند هفته ی پیش منتظر خود نگاه داشته بود...

احساس می کنم نوعی بازی کودکانه بود این شادی زود گذر ما برای رسیدن به یک همچین روزی و بازدید دوباره ی بهترین دوستانمان که مدتی بود از دلتنگیشان تا نزدیکی کوه و بیبان نیز رفته بودیم....

اما گویا قرار است خود را ناراحت این موضوع نکنیم چون دوست عزیزی که حرفشان برای ما بسیار قابل احترام است فرموده اند انشا...اردو های بعد....و ما نیز اردویی ترتیب داده ایم خودمان برای خودمان که برویم و حالش را ببریم!

امیدوارم پارک ها را تعطیل نکنند محض گرمی هوا!(آدم که ضد حال بخورد چرت و پرت زیاد می گوید)

هم چنان منتظر می مانیم تا دیدارمان را با بهترین کسانمان تازه نماییم!

فقط بی زحمت شما هم بسیار دعایمان فرمایید!

 

 

 

 

 

باتشکر:بعد از مدت ها:قاصدک(دروغ میگه بابا باور نکنین قاصدکی ام!)


+ شنبه 89/4/19 5:13 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

از میان کسانی که برای دعای باران به تپه ها می روند،

تنهــــا آنان که با خود چتری به همراه داند به کار خود ایمان دارند...

 

به شدت ملتمس دعاتونم..

به شدت..


+ پنج شنبه 89/4/17 9:32 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

امروز روز جالبی بود.

امروز احساس کردم که چقدر بزرگ شده ام....اما هیچ وقت دلم نمی خواست و نمی خواهد...من هنوز هم قاصدک کوچولوام...

امروز روز جالبی بود.

امروز با بچه هایی سروکار داشتم که بر خلاف همه به من نمی گفتند عارفه...می گفتند خانوم...

امروز روز جالبی بود.

امروز هر لحظه دلم خواست برگردم به دوران قبل از دبستان....اگر الان 15 سال پیش بود من 11 روزم بود و کلـــــــی کیف می کردم...

امروز روز جالبی بود.

هر لحظه دلم می خواست جای بچه های دبستانی دوستانم را ببینم...به جز فاطمه!

امروز روز جالبی بود.

نمی دانم چرا ولی اگر رهایم می کردند می زدم زیر گریه...خفن!

امروز روز جالبی بود.

امروز آدم بزرگ بودم...که کاش کودک تر از کودک ترینشان می بودم...

امروز روز جالبی بود..

هنگام قدم زدن روی چمن ها،تمام حواسم این بود که مبادا قاصدکی را له کنم....اما فکر کنم قبل از آن خودم له شدم....

امروز روز جالبی بود.

امروز دلم بدجوری هوای....

امروز روز جالبی بود.

دلم به شدت ندای عااارفه میخواهد...به شدت!

امروز روز جالبی بود.

خسته ام...نه از کار و درس و....

روحم آرامش می خواهد...آرامش....

امروز روز جالبی بود...

دلم نمی خواهد بزرگ شوم...

 

 

 

 

 

 


+ سه شنبه 89/4/15 10:14 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

بال و پرم بودی....

خبر نداشتی.....

 

 

 

 

 

 

با تشکر از عطای نازنینم...

تازه!یه خبر...قاصدک امروز آشپزی کرد..!!

اون قاصدک ناز نازویی که طرف مرغ نمی رفت امروز مرغ شست..!

من که باورم نمی شه...!!

ولی خیلی باحال بود..خوشم اومد...!

ارادتمند همیشگی...قاصدکی!

 

 

 

 

 


+ یکشنبه 89/4/13 4:40 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

دلتنگ روز های گذشته ی سوم ب ای.....

 

 

 

 

 


+ شنبه 89/4/12 1:57 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

   1   2      >