ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
تو برایم یاس می چینی و ظرفش را می دهی دستم.
من هیچ نمی گویم....نگاه می کنمت.
می گویی اینجوری نگاهم نکن، دلم می گیرد ..
بغضم را قورت می دهم؛ صدایم را آرام می کنم ک نلرزد ، می خواهم آه بکشم ، حرف بزنم ، بگویم تو مگر بودی وقتی دلم گرفت ؟
سکوت میکنم، از ترس جاری شدن اشک و گرفتن دلت سکوت می کنم.
نگاهت هم نمی کنم....
رو میکنم ب شمعدانی ها ، ب تمام روزهایی ک نبودی و من برایشان از تو می گفتم. می گفتم آخر یک روز بر میگردی و خودت هر غروب آبشان می دهی ، مثل قبل .
خواستم از شمعدانی ها برایت بگویم. خواستم بگویم ببین! برای تک تک روزهایی ک نبودی شاهد دارم ....
اما هیچ نمی گویم . می ترسم؛ می ترسم این بغض لعنتی آخر کار دست دلت دهد .
می نشینم کنار حوض. دست می برم توی آب و ماهی ها مثل هر روز دور دستم شنا می کنند .
لب باز کردم ک بگویم من به کنار!
این زبان بسته ها ک ب دست های تو عادت داشتند هم گوشه گیر شدند ....
خواستم بگویم چ توقعی از من داری؟
اما لال شدم ....لال لال ....
بی خیال بغض شدم و سر برگردانم ک حرف بزنم، ک فریاد بزنم؛ ک بگویم وقتی نبودی چ گذشت .
رو کردم سمتت ؛
صورت خیست را ک دیدم...
لا اقل دلم نسوخت،
این بار صورت هایمان با هم خیس شد ....
پ.ن:فضاسازی ذهنی از یک سکانس غیر واقعی .../
وقتی عکس را گرفتم شمعدانی ها تازه بودند، ذوق باران داشتند....پنجره خیس بود و دم غروب.
اصن ی وضی !