سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

تو برایم یاس می چینی و ظرفش را می دهی دستم.

من هیچ نمی گویم....نگاه می کنمت.

 

می گویی اینجوری نگاهم نکن، دلم می گیرد ..

بغضم را قورت می دهم؛ صدایم را آرام می کنم ک نلرزد ، می خواهم آه بکشم ، حرف بزنم ، بگویم تو مگر بودی وقتی دلم گرفت ؟

سکوت میکنم، از ترس جاری شدن اشک و گرفتن دلت سکوت می کنم. 

 

نگاهت هم نمی کنم....

رو میکنم ب شمعدانی ها ، ب تمام روزهایی ک نبودی و من برایشان از تو می گفتم. می گفتم آخر یک روز بر میگردی و خودت هر غروب آبشان می دهی ، مثل قبل .

خواستم از شمعدانی ها برایت بگویم. خواستم بگویم ببین! برای تک تک روزهایی ک نبودی شاهد دارم ....

اما هیچ نمی گویم . می ترسم؛ می ترسم این  بغض لعنتی آخر کار دست دلت دهد .

 

می نشینم کنار حوض. دست می برم توی آب و ماهی ها مثل هر روز دور دستم شنا می کنند . 

لب باز کردم ک بگویم من به کنار! 

این زبان بسته ها ک ب دست های تو عادت داشتند هم گوشه گیر شدند ....

خواستم بگویم چ توقعی از من داری؟

 

اما لال شدم ....لال لال ....

 

بی خیال بغض شدم و سر برگردانم ک حرف بزنم، ک فریاد بزنم؛ ک بگویم وقتی نبودی چ گذشت .

رو کردم سمتت ؛

صورت خیست را ک دیدم...

 

 لا اقل دلم نسوخت،

این بار صورت هایمان با هم خیس شد ....

 

 

 

 

پ.ن:فضاسازی ذهنی از یک سکانس غیر واقعی .../

 

qzsg79j1w1pqi6xk5pqw.jpg

 

 

وقتی عکس را گرفتم شمعدانی ها تازه بودند، ذوق باران داشتند....پنجره خیس بود و دم غروب.

اصن ی وضی !

 


+ چهارشنبه 92/3/22 12:59 صبح قاصدک خانوم | نظر