ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
عادت ب حذف خاطرات و حرمت شکنی لحظه های خوب نیست ....
....
این را بزرگ مینویسمش سردر وودی مغزم؛ نه ب خاطر این ک با هرچ غیرش بود مخالف کند؛ نه من باب بر باد دادن تفکرات پیش از اینم ...
فقط محض یاد آوری ِ مدام ب خودم – حرمت را هیچ چیز نمی شکند ....مگر این ک کسی خواسته یا ناخواسته ...بشکندش ....- و بقییه اش را ادامه نمی دهم...حوصله خرده شیشه را هیچ جای دلم پیدا نمی کنم ....خرده های شیشه مهربان حرمت ها ...حرمت خاطرات ...
من دلم را فقط می نویسم. قلم را می سپارم دستش تا رها شود؛ آرامش می کنم . خودم ....خود ِ خود ِ خودم ...
چ مشود ک قلم می خشکد؟
از حرف زیاد است انگار ...
از تجمع حرف ب حرفی است ک هم مغزت را پر کرده هم دلت را ؛
و هیچ گاه نخواهی گفتشان ....ه ی چ گــــــــاه ...
پ.ن : این متن کاملا بی مخاطب ِ خاص بود .
پ.ن2: پ.ن 1 واقعیست؛ شاید برای شما هم اتفاق بیفتد ...
پ.ن3 : دلم ؟!!..
پ.ن 4 : بهم نمی خندین اگ بگم دلم برای راهروهای تاریک دبیرستان و راه های غیر قانونی ک ب راهنماای می رسید تنگه؟ حتــــــــی برای اون روزا ....
میانه نوشت : دلم لرزید ؛ دلم خیییلی لرزید ...نوشته روی بسته بندی مرغ ؛ کشتار روز ....حالم را گرفت .
پ.ن5 :خوبم دگ! فقط کلنجار میرم..فقـــط! والا خوبم ....
پ.ن6 :لا اله الا انت، سبحانک انی کنت من الظالمین ...