ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
دلم زیادی از حد داد و بیداد و جیغ و ویغ راه انداخته بود ک دلش تخلیه انرژی می خواهد.
ذهنم هم زیادی گوشه گیر و اخمو شده بود از فکرها و ندانم ها و غصه ها و دوراهی هایش.
جسمم هم خسته شده بود از معده دردها و مرگ خاموش دست راست و خستگی.
روحم هم بی حال بود و خسته و داشت سعی میکرد سخت شود.سخت سخت!
ولی از روزی که رضایت نامه دادند برای جشن امروز مبنی بر ماندن تا ساعت 3 برای برگزاری جشن،موقتم دلم را دلداری،ذهنم را آرام ،جسمم را نشد کاری کنم ولی روحم را نوازشی کردم انگار!
اساسا و اصولا و طبق اطلاعات فعلی و قبلی ای ک اینجانب از برنامه های دبیرستان داشتم،بعد از برنامه ی فوق العاده ی روز معلم ک خب زحمت خود بچه ها بود،این بار مدرسه واقعا سنگ تمام گذاشته بود!و باعث شده بود مقدار زیادی از هیجانات انباشته شده در ذهن و دلم و روحم را تخلیه بنمایم!از کیک سه طبقه و هدیه ی شال و سرود قشنگ معلم ها که بگذریم،تزئین بی سابقه ای بود ک همه را به وجد آورده بود در مقایسه با قبل!
خلاصه خیلی خوش گذشت.از ناهار دسته جمعی خوردن و دست و جیغ و هورا بگیر تا....کادو شدن من توسط روبان های هدیه ی بچه ها!
جای همگی خالی!
پ.ن:هر از گاهی نیاز ب تخلیه ی انرژی امانم را حسابی تر از حساااابی،می برد!
پ.ن2:از آغاز روز خوبم خوشحالم،با پایان خوب.روز خوبی بود،منهای دغدغه ی ذهنی و نگرانی ام.