ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
پنجره باز است.پرده آنقدر محکم می خورد به توری که انگار دیگر تحمل ماندن در اتاق را ندارد.
می خواهد هرچه سریعتر خودش را پرواز دهد به بیرون.حسابی اوج بگیرد و برود بالا.و آنقدر هوا را خوب بخورد که دیگر هر چه
مشکل دارد فراموشش شود.
آنقدر بالا برود که فکرش فقط و فقط رهایی باشد از این قفس.
برای مدتی هم که شده رها شود و برگردد.دلم برایش می سوزد،خیلی.
نصاب پرده آنقدر محکم نصبش کرده که مجالی برای پرواز ندارد..
پس باز هم صبر می کند و محکم خودش را می کوبد به توری پنجره ی اتاق.انگار از همه چیز فراری شده و توری برایش شده
میله های زندان.می بیند هوا را،طراوت باران را حسابی حس میکند،صدای جیغ کودکان و بازی شان را می شنود،و تاب میاورد
و پا می گذارد روی خواسته ی دست نیافتنی اش..
دلم خیلی برایش می سوزد برایش.نگاهش را دوخته به بادبادکی که خندان و خوشحال به اوج رفته.
و با بهانه ی برخورد باران به صورتش خیس می شود...
خیس از اشک.
همین.