ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
تابستان امسال هم بالاخره کشان کشان خود را ب خط پایان رساند...
تمام شد؛
خدا را شکر..
خوب تمام شد...
اول مهر و آغاز پاییز ...
شروعی دوباره!
پ.ن: یا علی /
میگم میدونی حس می کنم یکی تو وجودمه که میگه نکن اشتباهه اما ی حس دیگه ای بهم میگه نه...ینی نمیخواد بپذیره ...
میگه عارفه من دارم یه فیلمی می بینم ، دختره یه خواهر داره که قاتل بوده بعد کشتنش..اونوقت روح خواهره روح دختره رو تسخیر کرده...هر وقت این دختره می خواد کار بدی کنه روح خواهرش میاد بیرون می زنه همه رو می کشه... فک کنم مثل اون شدی!
بعد هم با تمام وجوود می خنده
حیف که پشت تلفن بودم وگرنه همچین بلایی سرش می اوردم که هر چه روح و ارواحه با اسلحه جلو چشمش ظاهر شن
یه روبان گرفتم دستم و شروع کردم به بافتن موهاش .
وااااااای عارفه جون من داری موهامو می بافی؟!
نه پ دارم ادای بافتنو در میارم ذوق مرگ شی
وااای باورم نمیشه چقدر خوبه آدم یه خواهر بزرگتر داشته باشه!
همینه دگ...کلا همه شخصیت خواهر بزرگا رو می بری زیر سوال با این حرف زدنت
بعد هم میره سراغ لباساش و همه کمد و مجسم می کنه جلو چشمام بلکه همکاری فکری کنیم یه لباس پیدا کنه ک مهمونی تنش کنه .
همه اتاق که به هم ریخته شد و پر لباس و آخرشم نتیجه نگرفت این همکاری فکریمون میره یه دونه دگ میاره میگـــــه اینو ببیـــــــن!
همینه! اصن همین مد نظرم بود
عکس العمل من
دیگه نصفه شب می شه و میریم ک اگ خدا بخواد بالاخره بخوابیم
شروع می کنیم به حرف زدن و یه کم که می گذره و می بینه صدای من داره ضعیف تر میشه میفهمه که داشته رو دیوار کی یادگاری می نوشته
میگه عااارفه خوابیدی؟!
میگم نه نه باااور کن و بعد جمله اخرشو براش تکرار میکنم تو خواب و بیداری
دیگه یادم نمیاد چی شد
صبح ساعت 9 الارم گوشی زنگ می زنه و یهو بلند میشه داد و بیداد که عارفه بلـــــــــند شو!
منم خوااب خواب دیگه سرمم درد گرفته بود و اینا .
تو همون خواب و بیداری گفتم ببین من الان سرم درد می کنه ها نذاری بخوابم تا شب خودت باید تحملم کنی
سریع گفت باشه باشه بخوواب
ی کم گذشت خودشم اومد گرفت خوابید گفت خب منم می خوابم دیگه چه کاریه
و بعد هم خوابمون برد سریــــعا
بعد هم بلند شدیم و تا شب کلی خوش گذروندیم ...
خیلییی زیاااد ..
پ.ن: چقد اون دو روزی که خونشون بودم بهمون خوش گذشت:)
پ.ن: حس یه خواهر یه سال از خودم کوچیکتر همه وجودم و گرفت و کلی خدا رو شکر کردم که دارمش:)
ما چاکر شماییم رفیق :)
پ.ن3: این یک پست اختصاصــــــی بود
لحظه هایی در زندگی هست که حس می کنی زیادی زندگی را جدی گرفتی؛
زیاد تر از حدی که باید تحویلش گرفتی...
یک جورهایی بیش از اندازه بهش رو دادی ...
سوارت شده....
هر جور هم بخواهد راهت می برد.
فکرت را؛
ذهنت را ؛
زمانت را؛
آدامشت را ؛
بودنت را ...
و حتی نبودنت را ...
می کشد دنبال خودش.
باب میل خودش...
من باب زندگی بودنش....
و لحظه لحظه به رخ می کشد قدرتش را ..
وجودش را....
از قهقهه هایش وقتی اذیتم میکند بیزارم....
( از اون حالتایی میشم ک دلم می خواد ی بار فقط تنها باشم باش تا می تووونم بزنمش...)
بیزاااار بیزار ...
اما .....
روزی ناگهانی...
خیییلی ناگهانی ....
چشمت را باز میکنی...
محکم می کوبی توی دهانش...
تمام حرصت را سرش خالی میکنی...
و محکم تر از پیش در مقابلش قد علم میکنی...
و تو افسارش را میگیری دستت ...
تا می توانی باب میل خودت جلو می بری اش ...
زندگی هم همین است.
اگر خودت را رها کنی گیرت می اندازد ...
و امان از وقتی ک برگردی ببینی زیادی بهش بها داده ای ....
پ.ن : مواظب گوهر " بودنمان " ...
سعادت " زندگیمان "
و قدرت "فکر و تصمیماتمان "
باشیم ...
از دست که برود خدایی نکرده ....
بازگشتش هزار هزار بار سخت تر از به دست آوردنش است ....
پ.ن2 : مخاطب این متن خودم بودم .
خود ِ خودِ خود قاصدکم...
...
/
دلم عجیــــــــــــــــــــــب هوای پاییز کرده ...
ب قول دوستان....اصن ی وعــــــــــضی...!:دی
" در فراغ درس و مشق مدرسه نوشت "
--- از خوبی ها و خوشی ها گوییم اندکی هم...---
خیلی اتفاق هایی ک یک سال بود بهشان عادت کرده بودیم خیلی وقت است که دیگر نمی افتند....
مدت ها گذشته از روزهایی که مدت ها بعد از خوردن زنگ کلاس می نشستیم تو راهرو ها بین دو کلاس و جیغ و ویغ می کردیم و حساب سر و صدا راه می انداختیم تا ناظم ها را بکشانیم طبقه ی بالا ...
بعد هم کسی ک کشیک می داد اسم ناظم ها را می آورد و همه با تمام سرعت میرفتند داخل کلاس ؛ هر کلاسی هم که بود فرقی نمی کرد ...مهم "دقیقا " حضور داشتن در کلاس بود!
برنامه شنبه ها همیشه طولانی تر بود.. من باب چهار زنگ پشت هم عکاسی داشتن و روزهای آخر که دو زنگ دوم تماما اختصاص داشت به ادبیات خواندن ما..برای زنگ یعد...
یکشنبه ها هم ک روزهای آمادگی دفاعی و بی کار گشتن در راهرو ها تا ساعت 8...بعد هم کلی خوش گذرانی با معلم گلی که داشتیم ...
و زنگ بعد هم نرم نرم معلم تاریخ هنر با لیوانی ب دست با همان وقار و خوشرویی همیشگی وارد کلاس شود و یا قیافه های ما مواجه شود...بدون ذره ای لب خند... محض رضای خدا! :دی
دوشنبه ها هم خواب خواب بودیم زنگ اول...معلم عربی گاهی تن صدایش را کم و زیاد می کرد که بیدارمان کند.... بی نظیر بود ....
و بعد هم ادبیات بود و خندیدن های مداوم با خانوم ادبیات سر کلاس و درس نخواندن ها و دختر های خوبی نبودن ها...و خندیدن به کلاس کناری هایی که ورزش داشتند و توی حیاط عذاب می کشیدند واقعا....
بعد هم ورزش و نوبت همان کلاس بغلی ها که بخندند حسابی به ما...
بعد از ورزش هم که دیدنی بود اوضاع... حمله می شد به ساندویچ زهرا و تماما تامین می شدیم...
و بعد هم ریاضی بود با همان گرماای بعد از ورزش و خواب بعد از ساندویچ..... :دی
و بعد هم سه شنبه ها ک انیمیشن بود و فریم کشیدن ها و زبان و طراحی...
یک ساعت و نیم طراحی ای که یک ربع اول دیر می رفتیم و 1 ساعتش را هم پایین مثلا دنبال مقوا و کپی و این ور و آن ور ...آخر سر هم یک ربع می ماند ک گذشتنش هم باز دست خودمان بود..:دی
دینی هم بود ...گوش دادن و درس خواندن های یک ربعی قبل کلاس...عالی بود کلاس ها...
چهارشنبه ها هم که عااالی ....تمام روز یا مبانی بود و یا چاپ...تماما کار عملی بود و آخر ب بهانه ی کپی بیرون رفتن و سر کلاس آن کلاسی ها رفتن و جمع شدن دم آب سرد کن...
5 شنبه ها هم ک تاریخ معاصر بود . تمام نمره ها را با مها گرفتیم...صبح ها تو ضیح می داد و ما هم امتحان میدادیم سر زنگ...
و امتحان ریاضی ها و بعد هم ک طراحی و بعد هم خانه...
دورانی داشتیم برای خودمان ...
پ.ن: خدایی دلمون واسه مدرسه تنگ شده ....
پ.ن2: هویت یک سوم "ب" ای هر جای دنیا هم که باشد همراهش می ماند!
به یاد روزهای خوش رفاقت های قدیمی و ب رسم سوم ب ای بودن...
همه دلتنگیم.../
حیاطمون...
لحظه های خوش راهنمایی و بدمینتون ها و ....
.../
پایین قفسه های شهر کتاب نشستی و با وجود اینکه پایت نزدیک است از جایش در بیاید پیکسل ها را یکی یکی با ذوق نگاه می کنی؛
ناگهان تمام تابلو های قفسه های بالایی فرود میاید روی سرت؛
پشت بندش هم صدایی.
"خانوم من واقعا معذرت می خوام....اینا شل بودن یهو افتادن....واقعا ببخشید..."
لبخندی از ته دل میزنی و می گویی که این حرفا چیست...عیبی ندارد...
معذرت خواهی اش هم چنان ادامه دارد.
با تسلی خاطر بیشتری ک نگاهش می کنی که واقعا سرت چیزی نشده آرام می گیرد و با لبخند از آنجا می رود.
پیش خودت می گویی: اتفاق است دیگر....میفتد.
کمی ک بیشتر می گذرد حس میکنی طرف اصلا متوجه ماجرا نیست.
لبخندی میزنی:
"عزیزم حس نمیکنی یه ذره زیر پات نرم شده...از اون حالتی سفتی که زمین داره دراومده؟! "
برمیگردد ؛
"اِ ...پای تو بود؟ گفتم چقد این دمپاییه نرمه...نگو پای تو ی حالی بش داده! حالا عب نداره که...پات متبرک شد ب دمپایی من...برو خدا رو شکر کن...ی ملتی دارن شب و روز دعا می کنن من پاشونو له کنم...!"
و با نیشخندی نگاهم می کند .
" حالا من اگه بخوام این فرصت طلایی رو به دیگران بدم چی؟!"
دوتایی لبخندی می زنیم از ته دل؛ و ماجرا تمام می شود...
پیش خودت میگویی: اتفاق است دیگر...میفتد.
صبح که دقیقا با فکر " اتفاق هایی که کاری جز افتادن ندارند" از خواب بلند میشوی؛ سعی می کنی فقط به اتفاق های ریزی ک افتاده فکر کنی. اتفاق های خیلی کوچکی که یک جورهایی تو را از فکر کردن به اتفاق هایی بزرگی که ذهنت کشش فکر کردن بهشان را ندارد، می رهاند .
تمام حواست را می گذاری به پای چیزهایی که آخرش به خوبی گذشت و تمام شد و الان هم جای هیچ نگرانی ای نیست.
اما انگار اتفاق های بزرگی که افتاده زرنگ تر از اینند که با یک سری افکار بچگانه گول بخورند....
سریعتر از چیزی که فکرش را بکنی خودشان را ولو می کنند توی مغزت و حسابی آزارت می دهند...
حتی اگر سعی کنی به هر روش ممکن ذهنت را متمرکز کاری کنی....
اما گاهی هم می شود که بشود ....
که تا بیایی به خودت گوشزد کنی...
اتفاق است دیگر؛ میفــ ...
یک صدایی بلند درون مغزت فرمانش را فرمان بدهد :
" تو جلوی افتادنش را بگیر! "
پ.ن: میدونم بستگی ب آدمش داره و به اتفاقش....اما چاره ای نیست! باید سوخت و شاید حتی...از نو ساخت...و حتی....سوخت و....فراموش کرد...//
- حتی، گاهی بدون سوختن- .....
؟!