ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
رئوف ترینمان طلبید...!
دلم لک زده برای خیره شدن به گنبدی که که این چند وقته بیش از پیش محتاجشم!
دلم لک زده برای بال زدن کبوتر ها یا گلاب پاشیدن خدام که خیلی دوستشان دارم...خیلی!آن صفا و صمیمیتی که دارند آنقدر ستودنی ست که...
و دلم لک زده برای زیارت آل یس و عاشورا و صدای هق هق نیمه شبانه توی صحن و سکوتی که بیش از هر چیز می تواند آرامم کند!نیازی به حرف نیست....
این بار،یعنی از بعد شب قدر تا به حال،بیش از هر باری که ذوق داشتم ذوق دارم....
آخرین سفرمان 5 ماه و یک روز پیش بود.با کسانی که بودند و الان هم هستند..اما نه در جمع ما!
جای همه ی کسانی که بودند و ما با خندیدند،خوش گذراندند،خاطره دارند خالی می ماند...
جای عبدو قیچی هانیه عطا رسی زهرا مازمور آمنه مدرسی صلی سارا و...
خانوم رحمانی پور و خانوم قرایی و خانوم رحیمی و خانوم شبیری و خانوم مقدم و خانوم مختارپور و خانوم کلاهدوز،
و همه ی کسانی که با ما بودند و نیستند خیلی خالیست...اما قول میدهیم برای همــــه همشان دعای مخصوص کنیم!
و از همین جا اعلام میکنیم که دلمان برای همتان تنگ شده...
حلال کنید.
ما تا دوشنبه مشهدیم...
التماس دعا.
فعلا...