ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
گویا ماه رمضان عزیز بیشتر از همه به مخ اینجانب فشار اورده و در آن تغییر و تحولاتی ایجاد کرده...
تعریف کنم متوجه می شوید!
...
دیشب شبیه بلانسبت دختر های خوب رفتم در رختخواب تا شاهد یک خوای دلپذیر باشم..
با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره خوابم برد...
هنوز یک ساعت از خواب نازنینم و فاصله تا سحر نگذشته بود که باز هم بلا نسبت شبیه خواب زده ها خودم را جلوی شیر آشپزخانه یافتم!
شاید باورتان نشود!
انگار در خواب بودم...
بعد در همان حالت خواب و بیداری وضو گرفتم و رفتم سمت جانماز..!
دو رکعت نماز خواندم و رفتم سر یخچال!
انگار همه ی کارهایم طبیعی بود و باید انجام می شد..!
همان طور که لیوانم را پر از آب می کردم..
ناگهان خواهر گرام را مشاهده نمودم که آمده بودند منبع این سر و صدا را کشف نمایند!
بعد که از اینجانب پرسیدند که چه کار می کردم تازه خودم فهمیدم چه خبر است و در دلم به خودم خندیدم...!
یعنی تازه از خواب بیدار شدم..!
بنده خدا آنقدر به من خندید..!
من هم در کمال ناباوری اش رفتم طرف اتاقم و گرفتم با خیال راحت خوابیدم..!
سحر هم که در حال میل کردن سحری بودیم کلی به من خندیدند..!
من به شما می گویم زدم تو جاده خاکی بگویید نه..!
اتماس دعااا...