ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
بعد از کلی خندیدن و دست زدن و شادی کردنشان،
با شنیدن صدای پنجمی ها که می گفتند:«به افتخار اول راهنمایی های جدید...» و دست می زدند و شادی می کردند،
اتفاق خاصی نیفتاد.
فقط بغض تمام وجودم را فرا گرفت و به بهانه ای رفتم دستشویی و زار زار گریه کردم.
همین وهمین.
.
.
.
امکان دارد چند روزی نیایم ..چون اعصاب ندارم.
آپ نکنم... چون حوصله ندارم.
نظر ندهم... چون اصلا حالم خوب نیست.
و خودم را گم و گور کنم چون دلم می خواهد گریه کنم.
شاید هم برای همین مدت نظراتم را خصوصی کنم.
تا مدتی قاصدکی بی قاصدکی.
فعلا.