ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
برویم بنشینیم گوشه کافه،
بوی قهوه مستمان کند و من سرم را بیندازم پایین و بازی کنم با آویز موبایلی که این روز ها هیچ رقمه حوصله اش را ندارم.
بینمان سکوت باشد و هیچ خبری از تلاقی نگاه یا هر چیزی ک بخواهی اسمش را بگذاری، تا ذره ای حال درونمان را با خبر کند هم، نباشد.
فقط بوی قهوه باشدو صدای موزیک کلاسیک و آویز موبایل لعنتی .
دلم می خواست برایت از "هیچ" های این روزهایم بگویم، از تمام لحظه لحظه ای هیچ می گذرند بی تو؛ از تمام آویز موبایل هایی ک مثل پیرزن های خرافاتی می خریدم تا شاید شانس بیاورد برایم؛ از همه و همه ی آهنگ های که گذاشتم بودمشان روی تکرار و تا وقتی مطمئن نمی شدم از این که نیستی،تا وقتی از توهم بودنت بیرون نمیامدم، می گذاشتم برایم بخواند . که امید دهد بهم . ب تمام هیچ های پرم ....
هیچ چیز این روزها شبیه میز گوشه ی کافه نیست؛ نه بوی قهوه می آید نه آویز موبایل سرم را گرم می کند؛ هیچ نمی شود اینجا بدون تو . همین هیچی ک جلویم نشسته . جلوی رویای میز کافه ای؛ همانی که نبود ...سر ک بالا آوردم هیچ نگاهی نبود ....من بودم و بویی ک هیچ بویی نمیداد ....نه بوی قهوه ...نه بوی تو ..نه بوی تــــو ....
پ.ن :بازسازی سکانس ذهنی، در مسیر هر روزم در خانه، و کافه ای که هر روز می بینمش.
پ.ن خودمانی: والا ما نه تا حالا کافه رفتیم که بریم بشینیم یه گوشه، نه آویز وصل کردیم به این موبایل در ِ پیتمون ، نه نگاهمون تلاقی کرده با کسی که بشینیم از این حرفای فلسفی بزنیم:))) نه اصن کسی بوده ما رو ور داره ببره کافه محض رضای خدا :)) والااا :دی لا مصب بوی قهوه م نمیاد یه ذره با کلاس ب زندگی فک کنیم :دی :))
پ.ن3 : چی میشه که آدم می تونه اینقد ننویسه؟!
پ.ن مخاطب خاص : صدرا من میدونم اینجایی ...می دوونم...کافیه فقط نظر ندی ...نه تو نده ببینم چ کارت می کنم :دی
پ.ن4 : .....//