ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
بعد از ظهر است ؛
آفتاب مستقیم می تابد ....
خسته است چهره ی راننده تاکسی پشت چراغ قرمز ،
خم شده قامت پسر جوان زیر خروار ها آجر ...
دختر بچه ی مدرسه ای سرش را انداخته پایین و با بند کوله اش بازی می کند ؛
پسرک سرش را از شیشه سرویس آورده بیرون و حال و حوصله ندارد؛ مثل بقیه هم سرویسی هایش ...
و مرد ِ سامسونت ب دست قدم هایش را می شمارد فقط .... در دنیای خودش .
خستگی می بارد از چهره ها ؛
از نگاه های رفتگر محل و حتی از فوتبال پسرهای محل ...ک ب چشم نمیاید ؛
سکوت شده همه چیز ...
آرام ِ آرام ....
خدایا !
در این سردی ِ این روزهایی پاییز،
کمی باران می فرستی ؟!
آدم ها سخت تشنه ی رحمت اند ...
...../
پ.ن : من ک خوبم انگار کسی خوب نیس ...
من ک تو خودمم ....همه خوبن ....
اینجاست ک شاعر می گه ...زرشــــــک ..!:دی
پ.ن : مطلبم ب دلم نشست خیلی ..
اما آدما واقعااا خستن ؛ تو نگاه همشون ...تک تک شون ...پشت این نقاب ها .... و تو عمق این تظاهرا ...با تمام وجودم حسش می کنم ...