ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
میگم میدونی حس می کنم یکی تو وجودمه که میگه نکن اشتباهه اما ی حس دیگه ای بهم میگه نه...ینی نمیخواد بپذیره ...
میگه عارفه من دارم یه فیلمی می بینم ، دختره یه خواهر داره که قاتل بوده بعد کشتنش..اونوقت روح خواهره روح دختره رو تسخیر کرده...هر وقت این دختره می خواد کار بدی کنه روح خواهرش میاد بیرون می زنه همه رو می کشه... فک کنم مثل اون شدی!
بعد هم با تمام وجوود می خنده
حیف که پشت تلفن بودم وگرنه همچین بلایی سرش می اوردم که هر چه روح و ارواحه با اسلحه جلو چشمش ظاهر شن
یه روبان گرفتم دستم و شروع کردم به بافتن موهاش .
وااااااای عارفه جون من داری موهامو می بافی؟!
نه پ دارم ادای بافتنو در میارم ذوق مرگ شی
وااای باورم نمیشه چقدر خوبه آدم یه خواهر بزرگتر داشته باشه!
همینه دگ...کلا همه شخصیت خواهر بزرگا رو می بری زیر سوال با این حرف زدنت
بعد هم میره سراغ لباساش و همه کمد و مجسم می کنه جلو چشمام بلکه همکاری فکری کنیم یه لباس پیدا کنه ک مهمونی تنش کنه .
همه اتاق که به هم ریخته شد و پر لباس و آخرشم نتیجه نگرفت این همکاری فکریمون میره یه دونه دگ میاره میگـــــه اینو ببیـــــــن!
همینه! اصن همین مد نظرم بود
عکس العمل من
دیگه نصفه شب می شه و میریم ک اگ خدا بخواد بالاخره بخوابیم
شروع می کنیم به حرف زدن و یه کم که می گذره و می بینه صدای من داره ضعیف تر میشه میفهمه که داشته رو دیوار کی یادگاری می نوشته
میگه عااارفه خوابیدی؟!
میگم نه نه باااور کن و بعد جمله اخرشو براش تکرار میکنم تو خواب و بیداری
دیگه یادم نمیاد چی شد
صبح ساعت 9 الارم گوشی زنگ می زنه و یهو بلند میشه داد و بیداد که عارفه بلـــــــــند شو!
منم خوااب خواب دیگه سرمم درد گرفته بود و اینا .
تو همون خواب و بیداری گفتم ببین من الان سرم درد می کنه ها نذاری بخوابم تا شب خودت باید تحملم کنی
سریع گفت باشه باشه بخوواب
ی کم گذشت خودشم اومد گرفت خوابید گفت خب منم می خوابم دیگه چه کاریه
و بعد هم خوابمون برد سریــــعا
بعد هم بلند شدیم و تا شب کلی خوش گذروندیم ...
خیلییی زیاااد ..
پ.ن: چقد اون دو روزی که خونشون بودم بهمون خوش گذشت:)
پ.ن: حس یه خواهر یه سال از خودم کوچیکتر همه وجودم و گرفت و کلی خدا رو شکر کردم که دارمش:)
ما چاکر شماییم رفیق :)
پ.ن3: این یک پست اختصاصــــــی بود