سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

 

 

پایین قفسه های شهر کتاب نشستی و با وجود اینکه پایت نزدیک است از جایش در بیاید پیکسل ها را یکی یکی با ذوق نگاه می کنی؛

 

ناگهان تمام تابلو های قفسه های بالایی فرود میاید روی سرت؛

 

پشت بندش هم صدایی.

 

"خانوم من واقعا معذرت می خوام....اینا شل بودن یهو افتادن....واقعا ببخشید..."

 

لبخندی از ته دل میزنی و می گویی که این حرفا چیست...عیبی ندارد...

 

معذرت خواهی اش هم چنان ادامه دارد.

 

با تسلی خاطر بیشتری ک نگاهش می کنی که واقعا سرت چیزی نشده آرام می گیرد و با لبخند از آنجا می رود.

 

پیش خودت می گویی: اتفاق است دیگر....میفتد.

 

 

 

کمی ک بیشتر می گذرد حس میکنی طرف اصلا متوجه ماجرا نیست.

 

لبخندی میزنی:

 

"عزیزم حس نمیکنی یه ذره زیر پات نرم شده...از اون حالتی سفتی که زمین داره دراومده؟! "

 

برمیگردد ؛

 

"اِ ...پای تو بود؟ گفتم چقد این دمپاییه نرمه...نگو پای تو ی حالی بش داده! حالا عب نداره که...پات متبرک شد ب دمپایی من...برو خدا رو شکر کن...ی ملتی دارن شب و روز دعا می کنن من پاشونو له کنم...!"

 

و با نیشخندی نگاهم می کند .

 

" حالا من اگه بخوام این فرصت طلایی رو به دیگران بدم چی؟!"

 

دوتایی لبخندی می زنیم از ته دل؛ و ماجرا تمام می شود...

 

پیش خودت میگویی: اتفاق است دیگر...میفتد.

 

 

 

صبح که دقیقا با فکر " اتفاق هایی که کاری جز افتادن ندارند" از خواب بلند میشوی؛ سعی می کنی فقط به اتفاق های ریزی ک افتاده فکر کنی. اتفاق های خیلی کوچکی که یک جورهایی تو را از فکر کردن به اتفاق هایی بزرگی که ذهنت کشش فکر کردن بهشان را ندارد، می رهاند .

 

تمام حواست را می گذاری به پای چیزهایی که آخرش به خوبی گذشت و تمام شد و الان هم جای هیچ نگرانی ای نیست.

 

اما انگار اتفاق های بزرگی که افتاده زرنگ تر از اینند که با یک سری افکار بچگانه گول بخورند....

 

سریعتر از چیزی که فکرش را بکنی خودشان را ولو می کنند توی مغزت و حسابی آزارت می دهند...

 

حتی اگر سعی کنی به هر روش ممکن ذهنت را متمرکز کاری کنی....

 

 

 

اما گاهی هم می شود که بشود ....

 

که تا بیایی به خودت گوشزد کنی...

 

اتفاق است دیگر؛ میفــ ...

 

 

 

یک صدایی بلند درون مغزت فرمانش را فرمان بدهد :

 

" تو جلوی افتادنش را بگیر! "

 

 

 

 

 

پ.ن: میدونم بستگی ب آدمش داره و به اتفاقش....اما چاره ای نیست! باید سوخت و شاید حتی...از نو ساخت...و حتی....سوخت و....فراموش کرد...//

 

- حتی، گاهی بدون سوختن- .....

 

؟!

 

 

 

 

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

 

 


+ یکشنبه 91/6/5 1:21 صبح قاصدک خانوم | نظر