ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
امتداد نگاهت را هر چه دنبال می کنم نمی بینم.یعنی نمی فهمم.و شاید هم پیدایش نمی کنم.
یک جای دوری ک هیچ گاه فکر دور بودنش نمی گذارد نزدیکی را حس کنی،خیـــلی دور.همان خیلی دوری ک در امتداد نگاهت نمی گنجد.
بلند می شوم و سعی می کنم بروم.بروم ب همان جای دوری ک امتداد نگاهت می رسد بهش.
شاید،
در همان جای دور،
نگاهم کنی،
که می روم.
تو اما بمان و نگاه کن رفتنم را.
می خواهم حس ناگفته ای را که این چند صباح درگیرش بوده ام خودت بفهمی،با همین نگاهت.
همین.
پ.ن:هیچ گونه قصد،غرض،منظور،مخاطب و غیره در متن نوشته شده ب کار برده نشده بود..!صادقانه عرض کردما!
پ.ن 2:در کمال سرماخوردگی !
پ.ن 3:پایان آخرین چهارشنبه ی تابستان 1390.
پ.ن4:باااارون.آخ خداااا....