سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

امتداد نگاهت را هر چه دنبال می کنم نمی بینم.یعنی نمی فهمم.و شاید هم پیدایش نمی کنم.

یک جای دوری ک هیچ گاه فکر دور بودنش نمی گذارد نزدیکی را حس کنی،خیـــلی دور.همان خیلی دوری ک در امتداد نگاهت نمی گنجد.

بلند می شوم و سعی می کنم بروم.بروم ب همان جای دوری ک امتداد نگاهت می رسد بهش.

شاید،

در همان جای دور،

نگاهم کنی،

که می روم.

تو اما بمان و نگاه کن رفتنم را.

می خواهم حس ناگفته ای را که این چند صباح درگیرش بوده ام خودت بفهمی،با همین نگاهت.

همین.

 

پ.ن:هیچ گونه قصد،غرض،منظور،مخاطب و غیره در متن نوشته شده  ب کار برده نشده بود..!صادقانه عرض کردما!

پ.ن 2:در کمال سرماخوردگی !

 پ.ن 3:پایان آخرین چهارشنبه ی تابستان 1390.

پ.ن4:باااارون.آخ خداااا....

 

 

 

 


+ چهارشنبه 90/6/30 8:35 عصر قاصدک خانوم | نظر