ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
سه،دو،یک....حرکت!
مثل یک سکانس فیلم بود انگار.
همه چیز مثل حالت پیش فرض یک واقعیتی بود که در آینده ای نه چندان دور بودنش را به رخمان خواهد کشید.و ما هم بودنمان را به رخش...!
اینقدر هیجان انگیز بود که دلم می خواست هیچ وقت تمام نشود...!خدا را چه دیدی!شاید من هم معلم عربی شدم...
کوثر با تمام جدیت و نگاه های عمیق زیر پوستی اش،یک معلم ادبیاتی بود که خدا می داند!من و پولی هم که شیفتگان زیر میزی..!
نرگس با سیستم خاص نرگسی اش،معلم دینی بود و درس هایی می داد..!ما هم در سکوت!
متن هم که بچه مثبت ماجرا بود و گاهی هم لجباز ترین دانش آموز!
دیروز ما آینده مان را دیدیم،با چشم های خودمان.با تمام خنده ها و شوخی هایمان.با تمام بچگی هایمان.
ما آینده رفتیم،بدون جرعه ای قهوه ی تلخ!
و ما آینده را دیدیم.بدون باکی از بزرگ شدن.
ما همینیم که هستیم.هستیم که باقی بمانیم.باقی می مانیم که همین باشیم...
خیلی خوش گذشت.خیلی!
پ.ن:در نبود معلم قرآن و حدیث،معلم بازی کردیم.