ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
سرت را می گذاری روی سفید ترین قسمت دیوار و فشار میدهی.
دستهایت می لرزد.
شقیقه هایت از درد محکم خودشان را ب سرت می کوبند.
خسته ای.
زانوانت توان ایستادن ندارد..
دلت می خواهد هر آنچه در سر داری منتقل کنی ب سفیدترین دیوار.
سرت داغ شده.
گوشت سوت می کشد.
مشت می زنی ب دیوار:
هی لعنت!
سعی میکنی بر اعصابت مسلط باشی و داد و بیداد راه نیندازی.
ناشکری نکنی.
دلت را می زنی ب دریا.
از ته دلت صدا می زنی.
خدااااا.....