سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

می گفت روزی میرود.روزی بیرون می کشد از این ورطه،رختش را.

رفتنی که او داشت با همه ی رفتن هایش، فرق می کرد انگار.

انگار خودش بود و یک کوله بار خاطره و یک نگاه سرد و یک دلتنگی عمیق،بر روی شانه اش.

و بغض های فروخورده اش،که جایگاه ابدیشان بود در راه ماندن.و هیچ وقت سرازی نمی شدند از چشم های خسته اش.آخر،ترسیده بود اگر آنها هم راه یابند،به زودی بروند.

دیگر ولی تاب رفتن نداشت.از رفتن بیزار بود.

 

می گفت روزی می رود.روزی می رود و می گذارد بر جای،ردی از بودنش را.

ردی از بودنی که شاید برای خیلی ها بودن نبود؛

...بود ولی انگار.بودنی نابود.

سر در نمیاورد از سرنوشت.

ازبودنش،نبودنش،رفتنش،ماندنش،خندیدنش،گریه کردنش،دلتنگش اش؛

از هر چه بود و نبود در نگاهش حیرت بود.

حیرتش ناشی از هیچ.

هیچی که همه چیزش بود...

 

می گفت روزی می رود.روزی می رود و می برد با خود ،یاد همه را.....

 

 

 

 

 

 

معلوم نیستم هنوز.شاید بروم....

اگر ماندم که هیچ.

ولی اگر رفتم...همین می شود،سر گذشتم.

 


+ چهارشنبه 90/3/4 7:55 عصر قاصدک خانوم | نظر