ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
آنقدر گم و گور و به هم ریخته شده ای که دلت نمیخواهد دیگر در مورد غم و غصه های درونی ات حرفی بزنی و حتی خم به ابرو بیاوری.
هر چند می دانی که آخر سر هم موفق نمی شوی که بتوانی بروزش ندهی.اما گاهی اوقات که خودت در تنهایی ات اشک هایت را روانه ی دست هایت می کنی که جلوی چشمهایت را گرفته،از درون خوشحال می شوی که لااقل آرام شدی.
و خوشحال تر از اینکه کسی هم از این ماجرای گریه و غم هایت بویی نبرد.همه چیز به خوبی گذشت و تو هم آرام شدی....
اما از حدی که می گذرد حس می کنی شاید دیگر نتوانی با این حالت ادامه دهی.آنقدر زندگی را عجیب می بینی که حس می کنی یک اتفاق به ظاهر ساده ای که برایت افتاده انگار که زندگی را برایت عوض کرده!و واقعا هم مدتی کرده بود......
کارت به جایی می رسد که حتی گریه های مخفیانه ی شبانه ات هم پاسخگوی غوغای درونت نیست.آنقدر به هم ریخته شده ای که حس می کنی تا به حال کسی اینطوری نبوده!و باز هم در اعماق دلت به خودت لبخند می زنی که صبر داشته باش!در مقابل مشکل آدمهای بزرگ و صبوری که صبر کردند،این مشکلت هیچ چیزی نیست!بالاخره تمام می شود و می گذرد....
همه هم همین را می گفتند.صبر کن تا درست شود.آنقدر صبر میکنی که حس می کنی صبر هم در مقابلت کم آورده.اما بالاخره موفق می شوی و پشت صبر را محکم می زنی زمین.طوری که در مقابلت حسابی کم می آورد.
تازه می فهمی حرف های دیگران را باید بپذیری و قبول کنی.تو در آن حالتت تصمیم نگیری بهتر است.اگر تصمیم بگیری همه چیز را خراب تر از آنچه که هست می کنی..پس بهتر است سکوت کنی و صبر.....و توکل.توکل و امید به ارحم الراحمینت از هر دوایی درمان کننده تر است.
چیزی که با تمام وجودت حسش کرده ای....
· همه ی این حرف ها را زدم که بگویم هر چند در هفته هایی که گذست خون دلها خوردم و روی غصه ها را تا حدی در چند روز کم کردم،اما خدا آنقدر کمکم کرد که نمی دانستم چگونه شکر کنم.باز هم در مقابل نعمت ها و لطف های مهربانترینم کم آوردم.شعار نمی دهم.با تمام وجودم درک کردم معجزه ی شکر نعمت نعمتت افزون کند را....
اما تصمیم گرفتم تا حدی تغییر کنم.آنقدر بگردم که شخصیتم کاملا پیدا شود.اگر شخصیتم پیدا شود یک قدم بزرگ در تمام زندگی ام بر خوام داشت.
دعایم کنید...!
پ.ن:من خوبم....!
پ.ن2:بابت این چند روزی که اینقدر بد اخلاق بودم واقعا شرمنده.نمی دانم چه بر سرم آمده بود.....
پ.ن3:قدر احساساتم را...کسی می داند؟!
همین!