ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
به آن دور دور ها که نگاه میکنم،دنبال بازیشان به وجدم میاورد.
آنچنان با ذوق و شوق دنبال هم می دوند که دلم میخواهد همه تقکراتم را بگذارم زمین و بروم همراهشان بازی.
در میان آن چمن های سبز و بلند آنچنان می پریدند و می خندیدند که چند بار آرزوی بودن در کنارشان را کردم.
اما نشد.
نشد که بروم در کنارشان.
هر چقدر به فکر هایم التماس کردم که بروید
نرفتند.
ماندند سر جایشان...
-----------------------------------------------------
این را که نوشتم رفتم،الان که برگشتم احساس میکنم با فکر هایم بیشتر میتوانم با آنها بازی کنم....!
این خیلی خوب است...!
من خوبم!
:)
پ.ن:قاصدکی داشت دنبال پرهای قاصدکی می کرد که امروز جلوی در مدرسه فوتش کردم!
به حرف غزال و پولی و متن گوش ندادم و فوت کردم...
ببین چقدر خوب شد!
پ.ن2:اگر دعایم کردید ممنونم.از همه ممنونم.
از همه بیشتر از خدا.....
و خیلی هم از غزال عزیز.غزال خانوم!
ممنونم....
همین دیگه!
من برم.
کاری باری؟!
سی یوو....!