ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
هیچکس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد
و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد....
من لوسم..؟!
چرا همه از رنگ صورتی بدشون میاد...؟!نه واقعا چرا...؟!
یعنی الان منظورتون اینه که چون من عاشق صورتی ام لوسم..؟!نه بگین تعارف نکنین مجلس بی ریاست..!
بابا آخه تا حالا شده شما فکر کنین که چقـــــــــــدر این رنگ صورتی قشنگه..؟!اصلا آدم با دیدنش روحیه می گیره...!!!(مثل دیدن آسمون شب وقتی هوا بارونی نیست...!!!)
خداییش خیلی باحاله....!!!بنده خدا چه گناهی کرده که هرکی دوسش داره باید لوس محسوب بشه..؟!
خب آخه من صورتی رو دوست دارم!(و چون تازه باهاش صحبت کردم می دونم که اونم منو دوست داره!)
پس دیگه نباید مشکلی وجود داشته باشه..!هم من صورتیو دوست دارم هم صورتی منو...!!
پس نتیجه میگیرم من لوس نیستم!
روشنه..؟!
به شدت قاطی کردم...بی کاری به مغزم فشار آورده بد فــــــــرم.....
به بزرگواری خودتون ببخشین...با عرض ارادت:قاصدک کوچولو
نکته ی اول:سلام!
نکته ی دوم:خودم رامعرفی کنم..؟!من یک قاصدکی کوچولوی دلتنگ حوصله سررفته هستم!(البته معمولا در جواب معرفی من یه چیز دیگه میگم!به نام خدا هستم دو ساله از تهران!)
نکته ی سوم:دلم میخواهد دوباره بچه شوم و به مامانم بگویم حوصله ام سر رفته و ایشان هم بگویند :کفشو بگیر سر نره!و من هم کلی شاد شوم..
نکته ی سوم:اسباب کشی خیلی سخت است....نه؟!
نکته ی چهارم:دلم برای نامه بازی های کلاسی تنگ شده....(سیکوریت ها کم کم رو می شود...)
نکته ی پنجم:دلم لوگوی جدید می خواهد...
نکته ی ششم:فقط عبــــــــــــــدو....
نکته ی هفتم:حیف بود که نامی از صلی نیاوریم..!دلمان نیامد!
نکته ی هشتم:می شود کمک کنید این پولی ما مانیا بگیرد...؟!
نکته نهم:چرا اینقدر تابستان خسته کننده است..!؟
نکته ی دهم:به قول رفیق شفیقمان ضحی جان...جز بی کاری کار دیگری سراغ ندارید...؟!
نکته ی یازدهم:دنیای عجیبی است....
نکته ی دوازدهم:دلم هوای دفتر خاطره نوشتن کرد...یهو!
نکته ی سیزدهم:به نظرتان واقعا کسی دلش برای من تنگ شده؟!
نکته ی چهاردهم:اوضاع نگارشیمان به هم ریخته....
نکته ی پانزدهم:چه بگویم که غم از دل برود....
نکته ی شانزدهم:از اسم عاری فا خوشم میاید...
نکته ی هفدهم:هنوز هم دلم ندای عارفه می خواهد....یادتان باشد....
نکته ی هجدهم:دلم یک چیزی می خواهد...نمی دانم چی...هم میدانم . هم نمی دانم....زندگی سخت شده....
نکته ی نوزدهم:دل من یه روز به دریا زد و رفت....
نکته ی بیستم:نمی دانم چرا اینقدر چرت و پرت می گویم....شرمنده...
نکته ی بیست و یکم؛حسن ختام؛به یاد 21 خرداد ها....
باشد که باز بینم دیدار آشنا را......
چشمهایم را می بندم....
آخ نمی دانید چقـدر دلم می خواهد که الان یک طناب خیلی خیلی بلند داشته باشم که مثل لوک خوش شانس و کارتون های دوران بچگی ام سرش را شبیه دایره گره بزنم(از همان دایره هایی که لوک خوش شانس می زد و دور گردن یک آدم بدبخت بیچاره می انداخت)و در همان حال به طور خیـــــــلی مسالمت آمیز با با قانون جاذبه کنار بیایم تا بگذارد طنابم را پرت کنم به سمت آسمان تادایره ی گره زده اش گیر کند به هلال ماه...آن وقت با خیال راحت و آسوده از طناب دست سازم _که به احتمال زیاد خیلی هم دوستش دارم _بالا بروم و مثل جودی آبوت روی هلال ماه لم بدهم و ماه هم مثل گهواره ی دوران طفولیت تکانم بدهد و من هم حسااااابی کیف کنم....آنوقت من در آن سکوت بی نظیر فقط گوش کنم به صدای سوسوی ستاره ها....(البته با عرض معذرت من نمی دانم سوسوی ستاره ها صدا دارد یا نه!)شاید آنها هم دلشان بخواهد در آن سکوت بی نظیر و مطمئنا فوق العاده دوست داشتنی ندای عارفه سر دهند....و من هم با تمام وجود گوش بسپارم به صدای یا بهتر است بگویم ندای عارفه که در آن حالت(که این دفعه مطمئنم که هم خیلی به این صدا نیاز دارم وهم خیلی دوستش دارم که نه...عاشقشم...)ستاره ها آرام آرام زمزمه اش می کنند...آن وقت در همان حالت دوست داشتنی (که مثل جودی آبوت لم داده ام روی هلال ماه)یاد 20 خرداد ها و 21 خرداد ها می افتم و دلم تنگ می شود برای فقط عبدو و کواک های قیچی و خنده های پولی و نگاه های بامزه کوثر و خنده های ریز ریز فلفل و حرفهای ضحی و همدردی های غزال و گریه های عطا و.....20 خرداد های عزیز....فکر کنم کم کم دارم از بحث اصلی منحرف میشوم و می پردازم به حواشی....(که البته لازم به ذکر است من حواشی را خیـــــــــلی بیشتر از بحث اصلی دوست دارم...)بگذریم....
داشتم خدمتتان عرض می کردم..(من همیشه درگیر جمله بندی ام هستم...یادتان باشد)و من باز در آن حالت دوست داشتنی(که ایندفعه به شدت لازم به ذکر است که من دوست ندارم آنقدر بالای بالا باشم که نتوانم به وضوح زمین وپایین و همه جیز و همه کس راببینم و هم چنین دلم نمی خواهد که آنقدر پایین پایین باشم که ز ستاره های بالای سرم دور باشم و ندایشان را نشنوم.....و جای من کس دیگری مثل جودی آبوت لم دهد روی ماه...دلم می خواد یک حد وسطی باشد...یا آسمان مرحمتی کند و مقداری پایین بیاید و یا زمین لطفی کند و مقداری بالا برود....تا من بتوانم به وضوح هردوشان را ببینم و با هردوشان لذت ببرم....)همان طور که داشتم می گفتم...و من هم در همان حالت دوست داشتنی(احساس می کنم خیلی از این جمله استفاده کردم!:))یک عااالمه ستاره بردارم و درآغوش بگیرمشان(وای مثل اینکه خیلی لازم به ذکر است...لازم به ذکر است که در دنیای آسمانی من و در حالت دوست داشتنی ام ستاره ها کاملا قابل لمس اند و مقل عروسک هایی اند که در دوران بچگی ام با عشق بغلشان می کردم و با تمام کودکی ام و با احساسات لطیف و قاصدکانه ام با آنها صحبت می کردم....)و آن موقع هم در آغوش می گرفتمشان و آن قدر برایشان حرف می زدم که دیگر هیچ حرفی روی دلم سنگینی نکند..البته خدا را چه دیدید...شاید آنها خیلی زودتر از صفحه ی مجازی مقابلتات از دستم خسته می شدند...
دلم یک عااالمه وراجی کردن می خواهد در آن محل دوست داشتنی و با همان حالت قاصدکانه....
آخ که چقــــــدر دلم یک طناب بلند می خواهد...
می دونم زیاده ولی وخواهش میکنم بخونین و نظرتونو بگید....
با عرض اردات:قاصدکی
اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس . اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد! ...
آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه ...
ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد؛ تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟ و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم، قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.
تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی. کاش ...
چشمهایم را باز می کنم.20 خرداد تمام شده است.پارسال 20 خرداد مدرسه ها تمام شد و من سرخوشانه -البته خیلی جدی نگیرید -به استقبال تابستانی رفتم که خیلی مایل نیستم راجع بهش چیزی بگویم...بگذریم.
20 خرداد تمام شده بود و حالا 21 خرداد با کمال جسارت جای 20 خرداد را گرفته بود.نمی خواهم صریحا بگویم که چرا 20 خرداد ها را دوست دارم (با این که فکر میکنم الان خیلی صریح تر از صریح شد)اما احساس می کنم 20 خرداد های این دوسال فقط به اندازه ی یک 21خرداد جسور فاصله داشته اند.یک 21 خرداد بسیار سریع که درون خودش چند 20 خرداد را جای داده بود...20 خرداد هایی پر از خاطرات تلخ و شیرین...
دلم می خواهد بنویسم.هنوز دل خوشی ای دارم که لا اقل هرکس از حرفهای خسته کننده ی من خسته شود،کسی هست که با تمام صبر و حوصله به حرفهایم گوش دهد و تمام حرفهایم را در خودش نگه دارد....حتی اگر مجازی باشد و حرفهای من را در حد همان نوشته های سیاه تایپ شده که روی خودش حک کردتشان بفهمد..البته شاید هم بفمهمد...درک کند...و بخواهد همدردی کند و نتواند...مهم نیست...مهم این است که می شنود...و از حرف زدنم خسته نمی شود...
نمی دانم چرا دارم این حرف ها را می زنم..شاید کم کم این صفحه ی مجازی هم از دستم خسته شود و من دیگر امیدی برای اینهمه حرفهای نگفته ام نداشته باشم...شاید تا آن موقع همه از دست حرفهای خسته کننده ام خسته شده باشند و هیچ کس حوصله نداشته باشد حرفهای یک قاصدکی کوچک را بشنود...و این همان اتفاقی است که از اتفاق افتادنش می ترسم....
دوران راهنمایی من که رو به پایان است هیچ .قت برایم عادی نخواهد شد...دوران راهنمایی من بهترین دوران زندگی ام بود.به خصوص سال آخر ...همان سالی که به اندازه ی یک 21 خرداد بسایر سریع همراه با 20 خرداد هایی آمد و خیلی سریع تر از سریع رفت....
پس من به همه ی تک تکتان قول می دهم که هیچ وقت برایم عادی نمی شوید...هیچ وقت سوم ب ای بودن و سوم ب ای ماندن را فراموش نخواهم کرد...حتی اگر شما فراموشش کنید....و هیچ وقت علاقه ام به تک تکتان عادی نخواهد شد...این را جدی می گویم...حتی اگر دیگر در کنار هم نباشیم . سوم ب ای نشویم...صبح هادم در کلاس نایستیم و سر وصدا نکنیم.....و حتی اگر 21 خردادی نباشد...21 خردادی پر از شادی و دوستی و محبت و شوخی و صد البته...20 خرداد ها...
می ترسم ادامه بدهم....می ترسم اگر ادامه بدهم صفحه ی مجازی هم علاوه بر شما از دستم خسته شود...پس به عنوان حرف آخرم فقط یک چیز می گویم...
خداحافظ 21 خرداد پر از خاطره....
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید دشوار و
کند و دو ها همیشه دور بود...
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت وآن را چون اجباری بر دوشش می کشید...
پرنده ای در آسمان پر زد سبک. و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت این عدل نیست این عدل
نیست...کاش پشتم را اینهمه سنگین نمی کردی.
من هیچ گاه نمی رسم...
و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشلنش داد. کره ای کوچک بود.
و گفت: نگاه کن. ابتدا و انتها ندارد... هیچ کس نمی رسد...
چون رسیدنی در کار نیست...فقط رفتن است...حتی اگر اندکی...و هر بار که می روی رسیده
ای...
و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست تو پاره ای از هستی را بر دوش می
کشی... پاره ای از مرا...
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور...
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن حتی اگر اندکی...و پاره ای از "او"را با عشق بر دوش
کشید...
عرفان نظر آهاری
.....
___________________________________________________________________
اندکی صبر...سحر نزدیک است...
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند....
نمی دونم باید چی بگم...!
فقط می تونم بگم:
خدایا یه عااااااالمه شکرت!
چون یه اتفاق خیلی خوب برام افتاده..!
در تمام مدت از همه ی دعاهاتون صمیمانه ممنونم...!!!
امروز 15 خرداد است....15 خرداد.....و ما همچنان ادامه می دهیم راه آن بزرگمرد تاریخ را.....
السلام علیک یا روح الله.....
**********************************************************************
پی نوشت:
امروز.....
من.....بیش از هر زمان دیگری.... دلتنگ ندای عارفه.......می گم که....
مبارک..!!(از لحاظی دیگر....)
(مثل اینکه این دفعه خیلی آپم نا مفهموم شد...!ولی....خوب خودتون می دونین دیگه...مباااااااارک..!)