سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

یک عااالمه حرف دارم.

اما همان طور که دیروز هم به پولی گفتم تا میایم بنویسم همه چیز از ذهنم می پرد...

داخل پرانتز:

دلم میخواهد معده ام را نابود کنم که اینقدر عذابم ندهد..نامرد دست بردار هم نیست!

خیلی سخت است...سخت است که بخواهی رابطه برقرار کنی و نتوانی!واقعا سخت است!بگذریم...

دلم عبدو میخواهد...

 

من خیلی نمیایم نت.

ببخشید بابت جواب نظر ندادن...

 

فقط بدانید سخت است...

همین.

 


+ جمعه 89/7/30 4:11 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

مسلما اگر این میکروب های عزیز به بدن اینجانب حمله ننموده بودند و زحمت می کشیدند و کاری به کارمان نمی داشتند و اگر الان حال من بد نبود و هر از گاهی از شدت سرفه اشکم در نمی آمد،عین دختر های خوب سر کلاس نشسته بودم و مثل بقیه برای دقایق پایانی کلاس لحظه شماری میکردم.

اگر سر کلاس بودم می توانستم خیره شوم به پشت برگه ی هویتم که بزرگ رویش نوشته ام تا کی و در مقابل جواب ضحی را بخوانم که نوشته تا آخر عمر.و به یاد بیاورم آن لحظه ای که این را نوشته بودم و صدایی از پشتم بهم گفت که عارفه تو دیوانه ای! و من هم برگشتم و به صورت دخترک عینکی خوش قلب نگاه کردم و لبخند زدم.در ادامه ی برگه می توانستم نگاه کنم به نوشته همان دخترک که در جواب تا کی من نوشته تا هیچ وقت و یاد بحثمان بیفتم که تا هیچ وقت بهتر است یا تا همیشه و در میان غزال از دستمان دیوانه شود.

اگر مدرسه بودم و این مریضی لعنتی عزیز اجازه میداد تا بروم می تواستم ناهارم را سریع بخورم و رهسپار پیلوت شوم تا انتظار آمدن عبدو و عطا و قیچی رابکشم...اگر عبدو امروز بیاید و من نبینمش پدر همه ی میکروب ها را در خواهم آورد.شما شاهد باشید.

اگر الان مدرسه بودم می توانستم همین الان که زنگ خورده به زهرای بغل دستی ام بگویم کی باورش میشه زنگ خورد و بزنم از کلاس بیرون و از گشنگی هجوم ببرم به نهار خوری.

و اگر الان مدرسه بودم هم من به کارهایم میرسیدم هم میکروب ها به زندگیشان.

 

خدا انشا.. همه ی میکروب ها را نابود بفرماید.بلند بگو آمین!

دعا کنید قاصدکی خوب شود..

 

پ.ن:هنوز هم قبر گران است؟!


+ پنج شنبه 89/7/22 12:36 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

دلم یه شونه ی آروم و مهربون میخواد که سرمو بذارم روش و اووونقدر گریه کنم تا بهترین لحظم نفس عمیق کشیدن بعد اشکام باشه....

 

حالم بد نیست!خوبم...فقط دلم می خواد سبک شم.

همین!

و وقتی سبک میشم میتونم رها باشم....

رها بودن به همین سادگیا نیست...

 

 

پ.ن: از همگان شرمنده اینترنت ما با خودش درگیره صفحات وبلاگو باز نمیکنه.

ببخشید اگه نظر یا جواب نظر نمیدم.

واقعا شرمنده.

ممنونم.

 

 


+ پنج شنبه 89/7/15 10:39 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

حرفی برای گفتن نیست.

بالاتر از پلاسیدگی هر اسمی دارد مجازید رویم بگذارید...

ناراحتی هم دردی دوا نمیکند!

همه چیز آنقدر پیچیده شده که با سخت ترین راه حل ها هم حل نمیشود!

احساس میکنم چرت و پرت میگویم...

 

حال من خوب است...باور کردن یا نکردنش با خودتان!

(:(

 

ویرایش متن خالی ام امروز بود.یعنی چهارشنبه 7 مهر.دیروز اشتباهیست..


+ سه شنبه 89/7/6 11:20 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

تازه اول کار است...

معلم که وارد میشود از ما اطلاعات میخواهد.همه همین طور شروع میکنند...فیزیک یعنی چه...شیمی یعنی چه....هندسه یعنی چه...و... 

در این میان اما هیچ کس مهم ترین سوال را نمی پرسد...

نمی پرسد جدایی به علاوه ی اوج ناراحتی  از بهترین دوستانتان یعنی چه...

حس غریب بودن منهای گذشته یعنی چه...

بزرگ بودن تقسیم بر کودکی یعنی چه...

خستگی در تنهایی یعنی چه...

دلتنگی به توان 100 یعنی چه...

هیچ کس نمی پرسد.یعنی احساس میکنم هیچ کس دلش نمیخواهد که بپرسد...

غزال میگوید تا چند وقت دیگر همه مان زامبی میشویم...و وقتی ازش پرسیدم زامبی یعنی چه گفت به موجودانی می گویند که بعد از مدتی فقط کارشان را می کنند و هیچ احساسی هم ندارند از قبیل خستگی و ناراحتی . انواع فشار و اینها!و من هم به نتیجه رسیدم که زامبی با آدم آهنی بسیار رفیق است و ما هم باید تا چند وقت دیگر به همین سرنوشت دچار شویم..

جالب است.خیلی جالب است!

اول راهنمایی که بودیم دلمان میخواست زودتر برویم دبیرستان.و با حسرت نگاه میکردیم به دبیرستانی های بــــزرگی که در حیاط بودند و بر انگیزه ی درس خواندمان افزوده میشد تا هر چه زودتر برویم دبیرستان.

اما حالا که آمدیم دبیرستان با حسرت نگاه میکنیم به راهنمایی هایی که با خوشحالی در حیاط بسکتبال بازی میکنند و غبطه میخوریم که چرا اینقدر زود گذشت....

همیشه همین است.وقتی میخواهی بروی دبیرستان باید صبر کنی...آنقدر صبر کنی که انگیزه ات کور شود!اما وقتی میخواهی برگردی راهنمایی صبری درکار نیست...چاره ای نداری.باید بسازی تا بلکه عادت کنی.و چه تلخ است قصه ی عادت....

 

نگاه میکنیم به اول راهنمایی ها که با ذوق و شوق نگاه میکنند به حیاطمان و حسرت میخوریم...

کاش تنها فقط همین یکبار...

تکرار میشدی...تکراااار....

 

 

کم کم داریم عادت میکنیم بدون عبدو و قیچی و عطا و هانیه و رسی و همه ی نبوده ها سر کنیم...

تا حالا شده نخوای به عادت کردن عادت کنی؟

 

عبدو خانوم دلم خیلی برات تنگ شده....قیچی جون بیشتر....عطا خیلی...رسی یه عاااالمه...هانیه...

 

عادت میکنیم به عادت کردن.

غر زدن...ممنوع....

همین.

 

 

 

 

 


+ دوشنبه 89/7/5 10:5 عصر قاصدک خانوم | نظر