ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
قفل است این زبان.
حرف نمیزند.
باز ک میکنی دهانت را برای یاری اش، بغض تحویلت میدهد.
بغض ک تمام میشود عذاب وجدان.
عذاب وجدان ک تمام شد، سر درگمی.
و آخر از همه باز هم همان نقطه ی اول.
چ سخت می گذرد دوران ...
دلت می خواهد با تمام وجودت ب زندگی پوزخندی بزنی و حسابی حالش را بگیری. اما نمی شود.یعنی زندگی قوی تر از این حرف هاست که بخواهی با پوزخندی حالش را بگیری.
تو محکم باش.
ک در مقابل پوزخند های زندگی حالت گرفته نشود.
نکته ی مهم زندگی دقیقا همین است.
همین!...
قبل تر ها ک نگاهم می کردی، آرام بودم. آخر ک دلم بی تاب میشد و فرمان می داد که دل بکنم از نگاهت،شروع می کردم ب تفسیر همان چیزی ک دلم را ب لرزه انداخته ...
حرف بود و حرف.دلم فهمید ک دست برداشت. ک فرمان داد دل بکنم...ک گفت تمامش کنم ...
نگاهم ک می کردی آرام بودم. غرق می شدم در تلاطم موج های پریشان کننده ات ...
حالا ک نیستی،حالا ک نگاه نمی کنی ام، ساکتم.
هیچ نمی گویم.
دلم فرمان آرامش می دهد و من ...تمامش می کنم.
همین.