ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
درست مثل لحظه ک خودم را در مقابل حرف هایی ک با یقین نپذیرفته بودمش تسلیم کردم .
شاید از اول هم اشتباه بود!
شاید هم مقصر اشتباهات خودم بود .
حالا که وضعیت فعلی موقعیت خوبی را گوشزد می کند برای آغازی دوباره !
دل را پاک می کند و صیقل می دهد این ذهن آشفته را .
و فکر را باز می کند انگار؛باز تر از همیشه ...
حالا شروع کن!
شاید متفاوت تر؛این بار ...
پ.ن: مبارکه ماه رموضونتون! التماس دعای زیییاااد ...
پ.ن2: به پایان رسید. یکی از سخت ترین تیر های زندگی ام ! ب استثنا اولین و دومین و سومین و...صبح چهارمین روزش ! از ظهرش به بعد. تا همین حالا...سی و یکمش .
خراب کرد...خراب کردم ؟ ... ! خراب شد. عجیب بود .... حیف این تیری ک گذشت ...
حیــــــف !
پ.ن3: دلتنگ گذشته بودن فایده ای ندارد ! فقط انگار دلتنگ لحظه ای" اگ یادش بره" خواندن !
پ.ن4:پایان... /
زندگی چیزی نیست ک لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود ..
طاقچه عادت خدایی حال ادم را عجیب می گیرد. طوری ک دلت می خواهد ب بهانه ی تغییر دکوراسیون هم ک شده خرابش کنی...خراب ِ خراب ..اصلا ...خرد ِ خاکشیر ..!
عذاب محض است باور کن. یک طاقچه ی عادت داشته باشی وسط مغزت ، رویش هم قاب عکسی از عکس های متحرک خاطرات و از اینجور حرف ها؛ ک انگار شده آیینه ی دق ! همه چیز را خود،ناخود! آگاه جلوی چشمت میاورد !
حالا چ برسد بخواهی زندگی را بگذاری لبه اش.
چ کسی ادعا می کند از یاد خواهد رفت ؟!
پ.ن: بذار در کوزه آبشو بخور !
__ اینجا از احساسات خبری نیـــــــــــــــســـــ ــ ــت ...__
پ.ن2: آخه آدم ِ حسابی،تو مگه آدمی ک بخوایم اصن ب حسابت بیاریم !
بیشین همونجا، از طاقچه ماقچه هم خبری نیـــــــس ....
پ.ن3: هوووی زندگی ! با تو اما !
پ.ن4: این ک اسمش زندگی نیست ....
متفاوت نوشت: اممم ....عجیب بود؟!
دلتنگ تر از همیشه نگاه می کنی ....
روزهمه ی پدر های دنیاااا مباااارک !
عیدتونم مبااارک ....
یه عالمه !
درست مثل زمانی ک می خواهی عطر بخری و میروی داخل مغازه .
فروشنده هزار نوع عطر روی دستت امتحان می کند. اما امان از زمانی که بوی یکیشان زیادی از حد اذیتت کند . ماندگاری هم داشته باشد،شدید ...
فروشنده هر چقدر هم بگوید " خانوم این آخرین مدل پرفروش عطره...همه همینو می برن " اعتنایی نمیکنی و فقط سعی داری دنبال راهی باشی که این بوی لعنتی را از روس دستت پاک کنی ....
سریع میایی بیرون. انگار از همان لحظه هاست که هر کاری هم بکنی این بو رفته روی اعصابت و کاری هم نمی توانی بکنی اش .
می روی سمت خانه و سعی داری بخوابی تا اعصابت آرام باشد . دستت را می گذاری زیر بالشتت و بوی تند عطر حسابی می پیچد توی مشامت . ول کن هم نیست ...
همین شده زندگی. برخی اتفاق ها می فتد ک هر چ سعی میکنی از فکرکردن بهش فرار کنی مثل همین بوی تند ک ماندگاری هم دارد و مدام روی اعصابت است خیال رفتن ندارد ....
می خواهی فکر نکنی .... اما تا چند روز...می ماند....
ماندگاری اش بالاست ....
همین.