ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
آرام آرام قدم بر میداری و هر لحظه کاسته می شود از شدت هیاهویی ک مدام در مغزت تکرار می شد ؛ سرت می اندازی پایین و نفس های عمیق میکشی.... دلت باران می خواهد....باران می خواهد وصدای بلند هندزفری و قدم هایی ک آرامش را بهشان قول داده بودی و اشک هایی ک این بار قصد داشتند آرام کنند ....
دل ب دریا می زنی و فقط قدم بر میداری...هیچ آدمی اطرافت نیست؛ رو به رو فقط مه است و سرسبزی و شبنم و عطر خنک یاس ؛
باران ک نم نم شروع کرد ب باریدن دیگر صبر نمی کنی...از ته دل فریاد می زنی ....بغضت را رها می کنی و حسابی آرام می شوی.
سرت را بالا میاوری و از ته دل لبخندی نثار مهربان ترینت می کنی؛ در ذهنت مجسم می کنی لبخند معبودت را و آرام بر میخیزی ک باز گردی...این بار؛ سبک تر از همیشه ....
----
خدا می داند چقـــــــدر محتاج آن لحظه ام ....خدا فقط ....
اینجا ولی فقط دود است و بوی سیگار و صدای بوق و هیاهوی آدم ها؛ ک گوشت را کر می کند ...
پ.ن: اینقــــــــــــــــدر حرف داشتم بزنم ک نمیدونم چ شد قناعت کردم ب همین ی پاراگراف ....
هر روز تو ذهنم اونقد می نوشتم ک خسته می شدم...
پ.ن2 : من بهترم؛ آروم ترم ....
پ.ن3: خیلی وقته زندگی نکردم ......
پ.ن4 : مطلبم ب دلم ننشت ؛ فقط شاید...من بابا خالی نبودن عریضه...
پ.5 : ارباب ....آرامش صحن و سرایت آرزوست ....