باز هم سلام.
اتفاقا من اصلا از کودکيم خوشم نمياد! يعني خودم ک چيز درست و حسابي يادم نمياد اما از دوران دبستام خصوصا سوم ک با هدي عزيز دردانه بوديم و ي بار هم ک فيلمي از کودکيمون با زهرا اينا ديدم خيلي از خودم بدم اومد!! ولي خب در برابر بچه ها يا تا حد سکته مي ترسيدم يا تا حدي سکته شون مي دادم !!! نه خب. ي کم زيادي مبالغه بود. ي عروسک داشتم ک تا مدت ها فکر مي کردم بابام وقتي رفته بود آلمان برام خريده بود تا اينکه همين چند سال پيش فهميدم ک مامانم از سر کوچه خريده بودش. اسمش مريم بود. من اسم مريم رو خيلي دوست داشتم. در يک برهه ي زماني 3 تا عروسک ب اسم مريم داشتم. و عروسک مذکور عزيز دردانه شون بود. با خودم مي بردمش حموم !! موهاش رو مي شستم . ب ناخن هاش لاک مي زدم . با بهترين کش هاي سرم موهاشو مي بستم ...و خلاصه عروسک گرمابه و گلستان ما بود ...
و در موارد لزوم با خودم قرار گذاشته بودم هر کي اذيتم مي کرد بکوبمش ب اون طرف! خيلي کله ش سفت بود!
:دي
آه زندگي!
من در لايه اي از بچه ي آروم و مهربون بودن ي دختربچه ي شيطون بودم. البته حسم بهم ميگه. ي بار توي اتاق مدريريت جلسه داشتن. اتاقي ک درش قفل بود هميشه. منم رفتم پشت ميزش نشستم. و با ي لاک غلط گير ور مي رفتم. بازش کردم و همش ولو شد روي دستم. جا خوردم. هر کاري ک کردم پاک نشد. دلم ميخواس بزنم زير گريه. همه مشغول جلسه بودن و کسي حواسش ب من نبود. وقتي همه داشتن ميرفتن بيرون دستام رو ب طور بسيار ضايع قايم کرده بودم يعني ب طور بسيار ضايه دست ب سينه ب طوري ک تابلو بود ک دلم نميخواس کسي ببينه تمام دستم رو روش لاک ريختم!! بعد خانوم بي ازار اومد و ي نگاه سريعي بهم کرد و انگار بخش کوچيکي از اون همه دست لاکيم رو ديد و گفت برو دستت رو بشور. سرخ شدم. بعد هيچي نشد رفتم دستمو بشورم و پاک نشد. مامانم اومد ديد. بعد رفت از خانوم مختاري پرسيد. خانوم مختاري تو تايپ و تکثير ک هر وقت منو وقتي راهنمايي بودم مي ديد ميگفت عکس بيار ! دقيقا يادم نيس اين خانوم مختاري بود يا خواهرش . ولي برگشت گفت من هر وقت ي تيکه از دستم لاکي ميشه مي تراشم اش!!!!!!! اين حرفش خيلي ترسوند منو و فکر مي کردم بايد انگشت هام رو بکنم توي اين تراش ها ک مداد رو مي کنن توش ي چيزي رو مي چرخونن...
خيلي وحشت کردم. بعدش هم نفهميدم چ جوري پاک شد.
خب اينم از خاطره ي امروز ...
:))
راهنمايي هم همش خاطره س .
اصلاحيه :
در قسمتي ک در مورد پسر خانوم سهرابي مسئول ي زماني توي درمانگاه نوشتم پسرم ک يعني همون پسرش!
سلام
تک تک در و ديوار هايش بوي خاطره مي دهند انگار...
خصوصا براي من ! (ياد حرفاي گرامي افتادم توي اون روز ک حالمونو گرفت) ولش. و خصوصا براي من! ک درست در ورودي همين راهرو ک عکسش رو گذاشتي با اسکيت چنان ليز خوردم ک نفسم براي لحظاتي بند آمد و صداي خفن اسکيت در سکوت راهرو افتاد و هيچکس نپرسيد مردي يا نه. و يکبار هم توي آسانسور کذايي گير کردم و نفسم حبس شد در سينه تا زماني ک باز شد و همه توي جلسه بودند توي کتابخانه و تلفن توي آسانسور بود و من فقط شماره ي اتاق مديريت رو بلد بودم ک هميشه بسته بود ..:116 ! و وقتي اومدم بيرون از توي آسانسور هيچکس نپرسيد مردي يا نه. بچه تر تر ک بودم يک بار توي حياط از توي اون سراشيبي ک ميخورد ب جا گردشي خوردم زمين خفن و زانوم سوراخ شد. يعني دايره اي ب قطر 1 سانت روي زانوم خون اومد و من ترسيدم. و يادم هست ک توي اين استخر ها خالي بودن و ي بار توشون رو آب کردن و لاک پشت انداختن و آبش خيلي زياد شد و لاک پشته اومده بود روي آب و دهانش رو باز و بسته مي کرد و من يادم بود ک ترسيدم منو گاز بگيره! پسر بچه ها هم توي حياط دبيرستان بازي مي کردند و مسملما فوتبال و گاهي هم ميرفتن توي سايت دبيرستان و تحت نظر خانوم نيک پنجه بازي مي کردن.و من اينا رو هم يادمه. يادمه اسم اون بچه هايي ک منو خيلي اذيت مي کردن و ميترسيدم ازشون. دوم راهنمايي ک رفتيم تبيان يکي شون رو ديدم. خيلي عميق تيکه انداخت بهم بعد ز اينکه بهش گفتم منو يادته و منو يادش بود! مريم رو هم يادمه. دخترداييم. ي دوست داشت اسمش عطيه بود و منو بغل کرد و چرخوند توي راهروي آزمايشگاه. رئوفه رو هم يادمه. توي اتاق خانوم مکتوبيان بودم اونم بود. بعد ازش پرسيدم اسمش چيه گفت رئوفه فخار. روي ميز ي ليست گنده از بچه ها بود و من گفتم اسمتو نشونم بده از اين رو ! و نشونم داد. نوشته بود فخاربروجردي و گفتم ک اينجا نوشته فخار بروجردي.بعد گفت ک دوست داره بهش همون فخار رو بگن. فائزه خواهر صدرا رو هم يادمه. دوست بودم باهاش ولي چ جوري و ايناش رو ب اندازه ي رئوفه يادم نيس. توي درمانگاه خانوم سهرابي نامي بود ک وقتي مي رفتم اونجا با پسرم ويلچر بازي مي کرديم. ي بار هم يادمه ماسک اکسيزن اونجا رو گرفت جلوي دهنش و صداي نفسش رو شنيدم و منو ياد فيلم ها انداخت و ترسيدم ک بميره! و حتي موقع ويلچر بازي هم مي ترسيدم ک وقتي منو هل ميده توي راهرو انتهاي درمانگاه پاهام نخورن ب ديوار و له بشن. درمانگاه اونموقع قرآن پژوهان اان بود. دوچرخه قرمزه رو هم يادمه.خيلي يادمه. چون خيلي خاطره داشتم باهاش. خيلي زياد! آزمايشگاه هم يادمه. ميرفتم تخته ش رو با دستمال خيس مي شستم و با کش روي تخته خط مي گذاشتم و سعي مي کردم همون کاراي معلم اول دبستانمونو بکنم ولي هيچوقت مثل اونا نميشد. خانوم کريمي هم توي کشوي دوم ميزش 2 تا تفنگ داشت و يکي شون سالم تر از اون يکي بود و ي ملخ و سوسک پلاستيکي. ک ي بار با پسر خانوم موحدي اون سوسک و ملخ ها رو گذاشتيم توي اتاق پرو مانتو هاي سال جديد ک کسي نه ديد و نه ترسيد.سراغ کلاس ها و جاهايي ک بچه ها بودن نميرفتم. اذيت مي کردن اکثرا . من هم تحفه اي بودم عجيب ک در موردش کلا حرفي نمي زنيم.
اين ها تازه وا3 دوران کودکيش بود.
دوران راهنمايي رو هم بگم ؟!
سلام دوست گلم اول اينکه نويسندگيت عاليه
دوم اينکه خوش بحالت مرور خاطره... :)
منم اپم خوشحال ميشم بيايين :)
ساعت يازده و ده دقيقه است و هيچ کس. دقيقا هيچ کس آن نيستش!
من نمي فهمم دليل آن نبودن چيه؟ ملت خوابن؟ ملت حال اينترنت اومدن ندارن! ملت رفتن خونه مامان بزرگ هاشون!
و من موندم اينجا و زل زدم به چراغ روشن خودم! تا بلکه فرجي بشه....
پ.ن: گوشه سمت راست مانيتورم هم همچنان سوراخه!
خوش باشين:)
خوش بگذرونيد...:)
*:)
madre3 che khabari boode k man nemidoonam??:d
کمد منم بودا...
کمد منم بود. جاي اون عکس برگردون هاي ستاره اي هم هنوز روش بود! الانم يه عالمه عکس برگردون ستاره اي دارم که نمي دونم کجا بچبونمشون و اصلا و ابدا حاضر نيستم بچسبونمشون مقابل ديدگان اون طرفيا(شاعر مي فرمايند: هر ديده جاي جلوه ي آن ماه پاره نيست!)
بعد اون جايي هم بود که من امتحان ديني ام رو که ده شده بودم(به لطف سرکار خانوم هاديان.) و با آهن ربايي که ميرزايي واسه درس خانوم ملک اورده بود و بهم مي داد چسبونده بودم و روز و شب رد مي شدم و مي ذوقيدم....
هوووووووووووم....
يه عکس برگردون فور اور هم بود. اونم يکي لطف کرد کندش!
از دست اين آدما....
ببين.
يه نفر ديگه به آمار قهري که بهت گفتم افزوده شد.
از ديشب تا امروز.
هوم.