• وبلاگ : قااااااصدكانه
  • يادداشت : هميشه تا هميشگي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 23 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     

    باز هم سلام.

    اتفاقا من اصلا از کودکيم خوشم نمياد! يعني خودم ک چيز درست و حسابي يادم نمياد اما از دوران دبستام خصوصا سوم ک با هدي عزيز دردانه بوديم و ي بار هم ک فيلمي از کودکيمون با زهرا اينا ديدم خيلي از خودم بدم اومد!! ولي خب در برابر بچه ها يا تا حد سکته مي ترسيدم يا تا حدي سکته شون مي دادم !!! نه خب. ي کم زيادي مبالغه بود. ي عروسک داشتم ک تا مدت ها فکر مي کردم بابام وقتي رفته بود آلمان برام خريده بود تا اينکه همين چند سال پيش فهميدم ک مامانم از سر کوچه خريده بودش. اسمش مريم بود. من اسم مريم رو خيلي دوست داشتم. در يک برهه ي زماني 3 تا عروسک ب اسم مريم داشتم. و عروسک مذکور عزيز دردانه شون بود. با خودم مي بردمش حموم !! موهاش رو مي شستم . ب ناخن هاش لاک مي زدم . با بهترين کش هاي سرم موهاشو مي بستم ...و خلاصه عروسک گرمابه و گلستان ما بود ...

    و در موارد لزوم با خودم قرار گذاشته بودم هر کي اذيتم مي کرد بکوبمش ب اون طرف! خيلي کله ش سفت بود!

    :دي

    پاسخ

    =)) واااي خداي من!ببين يعني موجود معجزه اي بوديا...!:)) باز هم سلام و اظهار وجود:)

    آه زندگي!

    من در لايه اي از بچه ي آروم و مهربون بودن ي دختربچه ي شيطون بودم. البته حسم بهم ميگه. ي بار توي اتاق مدريريت جلسه داشتن. اتاقي ک درش قفل بود هميشه. منم رفتم پشت ميزش نشستم. و با ي لاک غلط گير ور مي رفتم. بازش کردم و همش ولو شد روي دستم. جا خوردم. هر کاري ک کردم پاک نشد. دلم ميخواس بزنم زير گريه. همه مشغول جلسه بودن و کسي حواسش ب من نبود. وقتي همه داشتن ميرفتن بيرون دستام رو ب طور بسيار ضايع قايم کرده بودم يعني ب طور بسيار ضايه دست ب سينه ب طوري ک تابلو بود ک دلم نميخواس کسي ببينه تمام دستم رو روش لاک ريختم!! بعد خانوم بي ازار اومد و ي نگاه سريعي بهم کرد و انگار بخش کوچيکي از اون همه دست لاکيم رو ديد و گفت برو دستت رو بشور. سرخ شدم. بعد هيچي نشد رفتم دستمو بشورم و پاک نشد. مامانم اومد ديد. بعد رفت از خانوم مختاري پرسيد. خانوم مختاري تو تايپ و تکثير ک هر وقت منو وقتي راهنمايي بودم مي ديد ميگفت عکس بيار ! دقيقا يادم نيس اين خانوم مختاري بود يا خواهرش . ولي برگشت گفت من هر وقت ي تيکه از دستم لاکي ميشه مي تراشم اش!!!!!!! اين حرفش خيلي ترسوند منو و فکر مي کردم بايد انگشت هام رو بکنم توي اين تراش ها ک مداد رو مي کنن توش ي چيزي رو مي چرخونن...

    خيلي وحشت کردم. بعدش هم نفهميدم چ جوري پاک شد.

    خب اينم از خاطره ي امروز ...

    :))

    راهنمايي هم همش خاطره س .

    پاسخ

    ببين من درگير كودكيت شدم!هر چي بيشتر ميگي بيشتر درگير ميشم!مطمئنم اگه من وقتي بجه بودي آم بزرگ بودم ي عااااالمه قربون صدقت مي رفتم!:دي آخي...
    سلام ببخشيد جوابتو ندادم ... نميدونم ياهو چه مرگيش شده بود ... نمي تونستم جواب بدم ... نه مسنجر منم خرابه هرکاري مي کنم نميره توش يه ساعت تمامه دارم جون مي کنم نميشه ...
    پاسخ

    سلام خانومي.نه بابا خواهش مي كنم.ببين مسنجر همه پوكيده گويا!اعصاب منم ب هم ريخته!نميشه..:(

    اصلاحيه :

    در قسمتي ک در مورد پسر خانوم سهرابي مسئول ي زماني توي درمانگاه نوشتم پسرم ک يعني همون پسرش!

    :))


    پاسخ

    خودمم موندم:)) گفتم شايد مامان بازي كردي اونم نقش پسرتو بازي كرده!:)

    سلام

    تک تک در و ديوار هايش بوي خاطره مي دهند انگار...

    خصوصا براي من ! (ياد حرفاي گرامي افتادم توي اون روز ک حالمونو گرفت) ولش. و خصوصا براي من! ک درست در ورودي همين راهرو ک عکسش رو گذاشتي با اسکيت چنان ليز خوردم ک نفسم براي لحظاتي بند آمد و صداي خفن اسکيت در سکوت راهرو افتاد و هيچکس نپرسيد مردي يا نه. و يکبار هم توي آسانسور کذايي گير کردم و نفسم حبس شد در سينه تا زماني ک باز شد و همه توي جلسه بودند توي کتابخانه و تلفن توي آسانسور بود و من فقط شماره ي اتاق مديريت رو بلد بودم ک هميشه بسته بود ..:116 ! و وقتي اومدم بيرون از توي آسانسور هيچکس نپرسيد مردي يا نه. بچه تر تر ک بودم يک بار توي حياط از توي اون سراشيبي ک ميخورد ب جا گردشي خوردم زمين خفن و زانوم سوراخ شد. يعني دايره اي ب قطر 1 سانت روي زانوم خون اومد و من ترسيدم. و يادم هست ک توي اين استخر ها خالي بودن و ي بار توشون رو آب کردن و لاک پشت انداختن و آبش خيلي زياد شد و لاک پشته اومده بود روي آب و دهانش رو باز و بسته مي کرد و من يادم بود ک ترسيدم منو گاز بگيره! پسر بچه ها هم توي حياط دبيرستان بازي مي کردند و مسملما فوتبال و گاهي هم ميرفتن توي سايت دبيرستان و تحت نظر خانوم نيک پنجه بازي مي کردن.و من اينا رو هم يادمه. يادمه اسم اون بچه هايي ک منو خيلي اذيت مي کردن و ميترسيدم ازشون. دوم راهنمايي ک رفتيم تبيان يکي شون رو ديدم. خيلي عميق تيکه انداخت بهم بعد ز اينکه بهش گفتم منو يادته و منو يادش بود! مريم رو هم يادمه. دخترداييم. ي دوست داشت اسمش عطيه بود و منو بغل کرد و چرخوند توي راهروي آزمايشگاه. رئوفه رو هم يادمه. توي اتاق خانوم مکتوبيان بودم اونم بود. بعد ازش پرسيدم اسمش چيه گفت رئوفه فخار. روي ميز ي ليست گنده از بچه ها بود و من گفتم اسمتو نشونم بده از اين رو ! و نشونم داد. نوشته بود فخاربروجردي و گفتم ک اينجا نوشته فخار بروجردي.بعد گفت ک دوست داره بهش همون فخار رو بگن. فائزه خواهر صدرا رو هم يادمه. دوست بودم باهاش ولي چ جوري و ايناش رو ب اندازه ي رئوفه يادم نيس. توي درمانگاه خانوم سهرابي نامي بود ک وقتي مي رفتم اونجا با پسرم ويلچر بازي مي کرديم. ي بار هم يادمه ماسک اکسيزن اونجا رو گرفت جلوي دهنش و صداي نفسش رو شنيدم و منو ياد فيلم ها انداخت و ترسيدم ک بميره! و حتي موقع ويلچر بازي هم مي ترسيدم ک وقتي منو هل ميده توي راهرو انتهاي درمانگاه پاهام نخورن ب ديوار و له بشن. درمانگاه اونموقع قرآن پژوهان اان بود. دوچرخه قرمزه رو هم يادمه.خيلي يادمه. چون خيلي خاطره داشتم باهاش. خيلي زياد! آزمايشگاه هم يادمه. ميرفتم تخته ش رو با دستمال خيس مي شستم و با کش روي تخته خط مي گذاشتم و سعي مي کردم همون کاراي معلم اول دبستانمونو بکنم ولي هيچوقت مثل اونا نميشد. خانوم کريمي هم توي کشوي دوم ميزش 2 تا تفنگ داشت و يکي شون سالم تر از اون يکي بود و ي ملخ و سوسک پلاستيکي. ک ي بار با پسر خانوم موحدي اون سوسک و ملخ ها رو گذاشتيم توي اتاق پرو مانتو هاي سال جديد ک کسي نه ديد و نه ترسيد.سراغ کلاس ها و جاهايي ک بچه ها بودن نميرفتم. اذيت مي کردن اکثرا . من هم تحفه اي بودم عجيب ک در موردش کلا حرفي نمي زنيم.

    اين ها تازه وا3 دوران کودکيش بود.

    دوران راهنمايي رو هم بگم ؟!

    پاسخ

    واااااي خداي من!چقـــــــ‏ـ‏ـ ــ‏‏ ــدر خاطره هاي هيجان انگيز داري و رو نكرده بودي!من از رئوفه ژرسيدم.گفت بچگي تو رو يادشه!ها ها!:) من خاطره اي ك از دوران كودكيمو مدرسه دارم مال دبستانه.هر وقت مي رفتم تو بغل دوستاي رئوفه پاسكاري ميشدم!اينقدر ك مي گفتن واي چه نازه و فلان و تمام قربون صدقه هايي ك واسه ي بچه ميرن!:دي البته يادمه اونا بزرگتر بودن لنگار اما نمازخونه دبستان تو ذهنمه.....دوران راهنمايي رو ك درخدمتم!بفرميو!:)

    سلام دوست گلم اول اينکه نويسندگيت عاليه

    دوم اينکه خوش بحالت مرور خاطره... :)

    منم اپم خوشحال ميشم بيايين :)

    پاسخ

    سلام فاطمه جان!:)ممنونم.لطف داري!چشم خدمت مي رسيم!:)


    ساعت يازده و ده دقيقه است و هيچ کس. دقيقا هيچ کس آن نيستش!

    من نمي فهمم دليل آن نبودن چيه؟ ملت خوابن؟ ملت حال اينترنت اومدن ندارن! ملت رفتن خونه مامان بزرگ هاشون!

    و من موندم اينجا و زل زدم به چراغ روشن خودم! تا بلکه فرجي بشه....

    پ.ن: گوشه سمت راست مانيتورم هم همچنان سوراخه!

    پاسخ

    بشين تا صبح دولتت بدمه!حالا حالاها ك سوراااخ ميشه....هوووم!من ك نبودم.لابد ملتم نبودن دگ!:دي
    مثل هميشه عالي مثل خودت
    پاسخ

    ممنونم.لطف داري.


    خوش باشين:)

    خوش بگذرونيد...:)

    *:)

    پاسخ

    عبدو...!عبــــدو !:دي
    + عادله 


    madre3 che khabari boode k man nemidoonam??:d

    پاسخ

    خبري نبود بابا.بنده وداع و دوستان مانتو و ...
    + نيکي 
    کوفتتون شه!
    دو روز من نبودم ها..
    پاسخ

    به به!چقدر مهر و محبت.خب نيكي ما لوس ميشيم اينقده قربون صدقمون ميري:دي !
    چه قدر سخت است اينکه همه چيز همان باشد و همان اما تو همان نباشي ... عجيب مي فهممت ...
    پاسخ

    موندم تو شباهتمون سميرا...!
    واي ي ي ي ي آدم وقتي يه جا ميره که کلي توش خاطره داره فقط چندين ساعت زل مي زنه به در و ديوار ... اصلا به حال خودش نيست ... گاهي لبخند مي زنه گاهي اخم مي کنه و گاهي هم اشک تو چشاش جمع ميشه ... بدون اينکه هيچي بگه چون همه ي اون روزها مياد جلوي چشمت ولي اگه تو اون لحظه يکي آدم رو ببينه شديدا اين فکر به ذهنش ميرسه که طرف ديووووووونه شده ... و اين خيلي بده ... برا من اگه پيش بياد احساس مي کنم به احساسم توهين شده ...
    پاسخ

    چقد خوب ك مي فهمي!

    کمد منم بودا...

    کمد منم بود. جاي اون عکس برگردون هاي ستاره اي هم هنوز روش بود! الانم يه عالمه عکس برگردون ستاره اي دارم که نمي دونم کجا بچبونمشون و اصلا و ابدا حاضر نيستم بچسبونمشون مقابل ديدگان اون طرفيا(شاعر مي فرمايند: هر ديده جاي جلوه ي آن ماه پاره نيست!)

    بعد اون جايي هم بود که من امتحان ديني ام رو که ده شده بودم(به لطف سرکار خانوم هاديان.) و با آهن ربايي که ميرزايي واسه درس خانوم ملک اورده بود و بهم مي داد چسبونده بودم و روز و شب رد مي شدم و مي ذوقيدم....

    هوووووووووووم....

    يه عکس برگردون فور اور هم بود. اونم يکي لطف کرد کندش!

    از دست اين آدما....

    پاسخ

    اوهوم.كمد تو هم بود.ي عاااالمه كمد بود.و من ياد زمانايي افتادم ك در كمدمو واز مي كردم توش پاستيل و اينا بود!:دي انداد غيبي بودنا....

    ببين.

    يه نفر ديگه به آمار قهري که بهت گفتم افزوده شد.

    از ديشب تا امروز.

    هوم.

    پاسخ

    واقعا؟!كي؟
       1   2      >