• وبلاگ : قااااااصدكانه
  • يادداشت : هميشه تا هميشگي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 23 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    تک تک در و ديوار هايش بوي خاطره مي دهند انگار...

    خصوصا براي من ! (ياد حرفاي گرامي افتادم توي اون روز ک حالمونو گرفت) ولش. و خصوصا براي من! ک درست در ورودي همين راهرو ک عکسش رو گذاشتي با اسکيت چنان ليز خوردم ک نفسم براي لحظاتي بند آمد و صداي خفن اسکيت در سکوت راهرو افتاد و هيچکس نپرسيد مردي يا نه. و يکبار هم توي آسانسور کذايي گير کردم و نفسم حبس شد در سينه تا زماني ک باز شد و همه توي جلسه بودند توي کتابخانه و تلفن توي آسانسور بود و من فقط شماره ي اتاق مديريت رو بلد بودم ک هميشه بسته بود ..:116 ! و وقتي اومدم بيرون از توي آسانسور هيچکس نپرسيد مردي يا نه. بچه تر تر ک بودم يک بار توي حياط از توي اون سراشيبي ک ميخورد ب جا گردشي خوردم زمين خفن و زانوم سوراخ شد. يعني دايره اي ب قطر 1 سانت روي زانوم خون اومد و من ترسيدم. و يادم هست ک توي اين استخر ها خالي بودن و ي بار توشون رو آب کردن و لاک پشت انداختن و آبش خيلي زياد شد و لاک پشته اومده بود روي آب و دهانش رو باز و بسته مي کرد و من يادم بود ک ترسيدم منو گاز بگيره! پسر بچه ها هم توي حياط دبيرستان بازي مي کردند و مسملما فوتبال و گاهي هم ميرفتن توي سايت دبيرستان و تحت نظر خانوم نيک پنجه بازي مي کردن.و من اينا رو هم يادمه. يادمه اسم اون بچه هايي ک منو خيلي اذيت مي کردن و ميترسيدم ازشون. دوم راهنمايي ک رفتيم تبيان يکي شون رو ديدم. خيلي عميق تيکه انداخت بهم بعد ز اينکه بهش گفتم منو يادته و منو يادش بود! مريم رو هم يادمه. دخترداييم. ي دوست داشت اسمش عطيه بود و منو بغل کرد و چرخوند توي راهروي آزمايشگاه. رئوفه رو هم يادمه. توي اتاق خانوم مکتوبيان بودم اونم بود. بعد ازش پرسيدم اسمش چيه گفت رئوفه فخار. روي ميز ي ليست گنده از بچه ها بود و من گفتم اسمتو نشونم بده از اين رو ! و نشونم داد. نوشته بود فخاربروجردي و گفتم ک اينجا نوشته فخار بروجردي.بعد گفت ک دوست داره بهش همون فخار رو بگن. فائزه خواهر صدرا رو هم يادمه. دوست بودم باهاش ولي چ جوري و ايناش رو ب اندازه ي رئوفه يادم نيس. توي درمانگاه خانوم سهرابي نامي بود ک وقتي مي رفتم اونجا با پسرم ويلچر بازي مي کرديم. ي بار هم يادمه ماسک اکسيزن اونجا رو گرفت جلوي دهنش و صداي نفسش رو شنيدم و منو ياد فيلم ها انداخت و ترسيدم ک بميره! و حتي موقع ويلچر بازي هم مي ترسيدم ک وقتي منو هل ميده توي راهرو انتهاي درمانگاه پاهام نخورن ب ديوار و له بشن. درمانگاه اونموقع قرآن پژوهان اان بود. دوچرخه قرمزه رو هم يادمه.خيلي يادمه. چون خيلي خاطره داشتم باهاش. خيلي زياد! آزمايشگاه هم يادمه. ميرفتم تخته ش رو با دستمال خيس مي شستم و با کش روي تخته خط مي گذاشتم و سعي مي کردم همون کاراي معلم اول دبستانمونو بکنم ولي هيچوقت مثل اونا نميشد. خانوم کريمي هم توي کشوي دوم ميزش 2 تا تفنگ داشت و يکي شون سالم تر از اون يکي بود و ي ملخ و سوسک پلاستيکي. ک ي بار با پسر خانوم موحدي اون سوسک و ملخ ها رو گذاشتيم توي اتاق پرو مانتو هاي سال جديد ک کسي نه ديد و نه ترسيد.سراغ کلاس ها و جاهايي ک بچه ها بودن نميرفتم. اذيت مي کردن اکثرا . من هم تحفه اي بودم عجيب ک در موردش کلا حرفي نمي زنيم.

    اين ها تازه وا3 دوران کودکيش بود.

    دوران راهنمايي رو هم بگم ؟!

    پاسخ

    واااااي خداي من!چقـــــــ‏ـ‏ـ ــ‏‏ ــدر خاطره هاي هيجان انگيز داري و رو نكرده بودي!من از رئوفه ژرسيدم.گفت بچگي تو رو يادشه!ها ها!:) من خاطره اي ك از دوران كودكيمو مدرسه دارم مال دبستانه.هر وقت مي رفتم تو بغل دوستاي رئوفه پاسكاري ميشدم!اينقدر ك مي گفتن واي چه نازه و فلان و تمام قربون صدقه هايي ك واسه ي بچه ميرن!:دي البته يادمه اونا بزرگتر بودن لنگار اما نمازخونه دبستان تو ذهنمه.....دوران راهنمايي رو ك درخدمتم!بفرميو!:)