• وبلاگ : قااااااصدكانه
  • يادداشت : ب ر ز خ ...
  • نظرات : 3 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام عاريف ... خوبي ؟
    عزيييييييييزم اين عکسه منو ياد مرتل گريان تو هري پاتر ميندازه ... اتفاقا ديشب ديدم هري داره تو يه فيلم جديد بازي ميکنه ذوق زده نشستم ببينم چيه ولي خدايي خعلي لوس بود ... همه چيش ...
    وااااي امروز روز بزرگي بوووود ...
    من بعد مدتهااااا رفتم شهر کتاب ... بعد دوهفته ... شايدم يه کم بيشتر ... ميفهمي عاري ؟؟
    اينروزا پول تو شهر کتاب ميپرهههه ... 50 تومن بردم تو سه سوت تموم شد اما هنوز خريداي من تموم نشده بود ...
    دلم پيکسل ميخواست ... يه کتاب زبانم برداشته بودم مال چارلز ديکنز christmas carol اش بود ... يه مداد نوکي تووووپم پيدا کردم اما دگ ... هعي روزگار ... جيبمون باهامون همکاري نکرد ... مجبور شديم برگرديم :دي
    مرتضي هم بنده خدا کلللي پشت در علااااف من شد !
    امممم ... آها داشتم از محسنات امروز ميگفتم ...
    من بعد چنننند ماه ياهو مسنجرم درست شد ... يوهوووووووو :))
    دگ چي ...
    اوه ... يادم رفت بگم يه سي دي جديد سنتي گرفتم ... سنتووووووووووووووووووووور ...
    و الان دارم ميگوشم ...
    جات خاليه ... آسمون اينجا ديدنيه ...
    يه خورده پيش نشستم کنار پنجره ... داشتم فاضل نظري هم ميخوندم ... صداي سنتور ... آسمون شب ... اتفاقات اخير ... اين روزا که خيلي حس بهتري دارم نسبت به خودم ... يه حالي بود ... يه چيزي تو مايه هاي اولين بار که "تو بارون ِ قميشي" رو گوش دادم ... بهت که گفته بودم ... سفر شمال سه چهار سال پيش ... و يه مهاي جديد و اينا ...



    جات خيييلي خاليه ...
    دلم بيشتر از همه ميخواست تو اينجا ميبودي ........... :*
    پاسخ

    عزـــــــــــزم :) چه باحال بوده ديروز... فك كنم من برنامه ديروزمو بت بگم نا اميد شي:دي من اومدم خونه، بعد اومدم پاي كامپيوتر، بعد تلفن حرفيدم، بعد خوابيدم تاااا ساعت 3 :دي بعد ناهار خورم، اومدم پاي كامي ،كتاب خوندم..هي خوندم..هي خوندم....و خوندم! بعد كاراي خط در گرافيكو ي كم كردم، بعد باز كتاب خوندددم تا تمم شد، بعد با تو چت كردم، رفتم ي كتاب دگگ بخونم و ديدم دستم رو ب موته و بام همكاري نمي كنه:) بعدم رفتم خوابيدم...يني بگو ي ذره استفاده بهينه از لحظات كردم نكردم! آخر شب احساس بطالت بم دست داده بود ....ببين مها. من دلم خيييييييلي بارون مي خواد...تازگيام فهميدم روز ب روز داره گريزم از آفتاب بيشتر ميشه...اصن آفتاب مي فته رو فرش اتاق هيستيريك ميشم :دي غزال مي گفت موقع هايي ك آفتاب ميفته رو تختمو خيلي دوس دارم. بعد ميگم چرا ؟ ميگه چون بلااستثنا حس خوابم مياد ميرم ميخوابم:)) مي بيني تو رو خدا...همه خل شديم....عزييزم....چ فضا باحال بوده ...هعي...جام خااالي:( ببين اين حس بهتري ك ميگيو پايتم...چون ناجور ميفهمم چ ميگي....خييلي شيرينه :) از آن شما باد رفيق ::)