واااااي عارفه...
تازگيها...منم که ميشينم پاي طراحي اصن دگ متوجه گذر زمان نميشم...همينجور هي ميشينم...اونقدر که ماممانم بياد بالا سرمو بهم بگه که 10 درجه ديگه به انحراف کمرم اضافه شده...و بازم دعوام کنه و بگه دگ از امروز بايد بريستو ببندي...اينو که ميگه از جام بلند ميشم تا بيش از اين بهم گير مده...و الا معلوم نيس چجوري وادارم ميکنه به بستن اون دستگاهي که بي شباهت به زندان نيست...
تازگي ها تا ميشينم کنار پنجره اتاقم و به آسمون شب نگاه ميکنم اشکام سرازير ميشن...اشکايي که از هيچ نشات ميگيرن...و همون موقعس که يکي صدام ميزنه و کارم داره...اين يني اوج بدبختي...و وقتي بهشون ميگم به پير و پيغمبر چيزيم نيس باز باور نميکنن و واسه شاد کردن دلم مامانم ميگه فردا ميخوام برم شهر کتاب...باهام مياي؟!
تازگي ها...حوصله چت کردنو ندارم...حتي حوصله پارکهايي که موقع افطار با عمه و پسرخاله و دايي و پدربزرگ ميريم رو هم ندارم...
تازگي ها...وقتي به سال تحصيلي فکر ميکنم استرس کل وجودمو پر ميکنه...نميدونم چه مرگمه...از همين الان رتبه زير 15 و بدبختياش تموم مغزمو پر کرده...
تازگي ها...
تو رو نميدونم...اما با قاطعيت ميتونم بگم که اينا علايم لوسيه که به جون من افتاده...شايدم دلتنگم...دلتنگ روزهاي خوش مدرسه...شب هايي که با استرس تا صب بيدار ميمونديم...قرار ساعت 4 صب منو تو که بيدارت ميکردم واسه درس...کار عملي هاي روز 4شنبه...دادهاي خانوم کني سر من...کلاساي گند خانوم تخشا...زنگ هاي تفريح ، پشت ديوار آقاي تقوي...و روزايي که خانوم کسرايي ميومد تو حياط و جمعيت کثيري ميچيدن تو ساختمون(جمعيت طلبکار مدرسه) و خانوم فيروزي هم که تو ساختمون ميديدت ميگف برو پيش خانوم کسرايي تسويه حساب کن...اون شعار من و تو که ميگفتيم:خودمو خودت...هميييييشه...يادته؟!مصيبت پول موبايل منو فرزانه آخر ماه...پولاي تولدي که با هزار زور و بدبختي جمع ميکرديم...کلاساي 5شنبه صبح هاي خانوم فريدوني...
شايد دلتنگي فشار آورده...نميدونم....
خسته شدم...از اين روزاي تکراري...از اين جمعه هاي دلگير که از جمعه هاي سال تحصيلي هم بدترن...از تخت خالي مريم...از آسموني که اين شبا دگ ستاره اي نداره...
اين روزا زود دلگير ميشم...حس ميکنم دل ديگرانم ميشکونم با حرفام...زودم حوصلم سر ميره...دلم ميخواد دلم مثه آسمون باشه تو شبايي که هيچي توش نيس...نه ستاره اي...نه ماهي...نه ابري...مثل اون مواقعي که هوا آسمونه...دلم ميخواد دلم منم صاف باشه با خودم...
بهت حسوديم ميشه...که انقدر با اطمينان ميگي اين منم...
اين روزا عوض شدم...و دائم از خودم ميپرسم:اين منم؟!
واااااااااااي عاري...پ.ن 3.....اين که مال "ي ا ر" ما بود...تو ملا عام...داشتيم...؟!