خب اگه مي خواي وضعيت خودمون رو سر نمايشگاه براتون تعريف كنم. مي كنم.
گروه ما شامل 5 نفر مي شد كه يكي از آن يكي اكتيو تر بود! اولي ضحي بود كه نمي دانم با چه راهكاري سرگروه شده بود. دومي و سومي خودم و دوست محترمم ميرزايي بوديم. چهارمي و پنجمي هم آمنه و مازمور بودند!
گروه بسي بسيار اكتيو بود! ضحي جان در بسياري از موراد ناپديد مي شد! بچه ها ضحي كجاست؟ نيست!
من و چاكرتان ميرزايي هم كه دائم در حال دادن نظر هاي متفاوت بوديم! مثلا من مي گفتم فلان كار را بكنيم. ميرزايي برعكس آن كار را مي گفت. و بقيه ي گروه كه شامل آمنه و مازمور مي شد(ضحي گم شده بود!) وقتشان را صرف اين كار مي كردند كه من يا ميرزايي را قانع نمايند! در آخر با راي اكثريت يك عمل انجام مي شد! در مسير تصميم گيري هم وقت بسياري صرف مي شد چون گروه ما معتقد بود كه از تمام افراد درگير كار بايد پرس و جو شود! و در آخر با سين جيم كردن فراوان خانوم سيد موسوي خانوم قادري و خانوم محور. تصميم گيري مي شد. از طرفي من و ميرزايي خيلي از اوقات در حال جيم شدن بوديم! و اگر ميرزايي در جو عقب ماندن كار مي گفت كه جيم نشويم من مي رفتم قيچي را از دو تا گروه آن طرف تر صدا مي زدم كه با هم جيم شيم! كاري بس ناپسند مي كرديم! ولي جوان بوديم به بزرگي خودتان ببخشيد.
تنها كسي كه بلد بود با دستگاه يونوليت بر درست كار كند آمنه بود كه در جريان كار گرم مي شد دوست عزيزمان در اول كار كمي يخ بودند و هنوز يخشان باز نشده بود. هر جلسه كمي بايد وقت صرف باز شدن يخ آمنه مي كرديم! ميرزايي هم به كسي اجازه نمي داد كار هاي رنگ كردن را انجام دهد چون از رنگ كردن خوشش مي آمد. مازمور هم در بسياري از موارد مسئول حرص خوردن درباره ي نداشتن وسايل بود! گويا اون آقايي كه قرار بود براي ما فوم بخره هم استعداد زيادي در جيم شدن داشت...! خدايي مازمور خوب كار مي كرد! چون هر كاري كه بهش مي گفتي رو مي كرد.
چاكرتان هم كه من باشم در بسياري موراد واقعا مريض مي شدم! حالا مريض نشو كي مريض شو!
در كل ما مازمور و آمنه و ميرزايي خيلي مي خنديدم و در آخر كار ضحي از پيك نيك مي آمد(يا مي رفتيم مي اورديمش!) كه بروند به مسئول محترم بگن كه كار ما تمام شده و حالا به مشورت با ايشان نياز منديم! اين قسمت كار يكي از سخت ترين مراحل بود...! چون ضحي مثل فنر مي ماند و پيدا كردن هر كسي هم به اين راحتي نيست! در كل ما كربلايي هاي گروه آخر با وجود جيم شدن هاي مكرر و حال نداشتن هاي بسيار زحمت كشيديم...!
اين بود داستان يك گروه اكتيو كه شامل 5 نفر مي شد. كه اولي ضحي بود كه نمي دانم با چه راهكارهايي سرگروه شده بود و دومي و سومي و پولي و دوست محترمش ميرزايي بود و چهارمي و پنجمي هم آمنه و مازمور بودند و غرفه ي كربلاي آخري در اختيارشان قرار گرفته بود....