خب حقيقتن الآن نشستم تو اتاق خودت و دارم واست نظر ميذارم ...
البته ناگفته نماند كه به درخواست خودته كه الآن اينجام ، و الا منو چه به كامنت گذاشتن دم افطاري ؟ :دي
حس خاصشو خودم ميگيرم و خودت ، حس خاصي كه در كنار همه غريب بودنش ، احساس صميمي بودن و راحت بودن تو تك تك لحظه هاش موج ميزنه .......
دلم ميخواد بنويسم دم دماي اذانه و من گرم ِ تايپم ، اما ساعت ِ پايين صفحه پي سي ت بهم ميفهمونه كه همچين دم دماي اذانم نيست : |
صدات داره مياد كه باز بي عرضه بازيات كار دستت داده و الآن ميخواي بريب بچپي تو توالت و دو ساعت واسه اون دو قطره خون آب كش بازي كني ؛ به ياد دوران ِ بچه بودنت البته ... الآن كه دگ دست از اون وسواسا برداشتي بحمدلله ... :)
حس خاصي رو دارم كه بيان كردنش بسي دشواره ... ياد ديشب ميندازتم اين لحظات ... كه نشسته بودم رو يه سكوي بلند اون بالا مالا ها ؛ مشرف بودم به زمين و زمان ، و بسي تنها بودم ... مشرف بودم به مردم ، خونه ها ، بچه ها ، مدرسه ها ، زندگي ها ، هي ميشستم واسه خودم داستان ميبافتم ... راجب تك تك ماشين هايي كه رد ميشدن و چراغهايي كه هر از گاهي تو ساعت 1 شب خاموش يا روشن ميشدن ... خيره شده بودم به برج ميلاد ، ساختموناي بلند و كوتاه ... خونه هاي ويلايي و آپارتمونا ، غرق شده بودم ... دلم ميخواست از بالاتر نيگاشون كنم ... اما ترسيدم ازش ، از ارتفاعش ، از تنهايي ، از اونهمه سياهي ، از سكوي بلندش ، از خودم ، از خاطراتم ، از خواجه اميري اي كه اون لحظه هم همراهم بود ، از خودم ، از آيندم و از زندگي ...
دلو زدم به دريا و بلند شدم ... ترسيدم ؛ به ترسم غلبه كردم ...
بعد كه به خودم مسلط شدم ، سرمو بلند كردم ، ماه بود عاريف ... با يه عااالم ابر دورو برش ، با يه عالم ستاره ، با يه عالم طرفدار ... ماه تنها نبود ، ماه پشت ابر قايم ميشد ، ظاهر ميشر ، محو ميشد ، نوراني ميشد ، ماه اون شب همه چي بود ، تنها نبود ...