
عااااريف ...
يه حالي داشت ...
امروزو از جلو چشمام يه دور دگ گذروند ... (نظرت راجع به فاعل اين جمله چيه ؟ ) :))
ميفهمه ،
اما ترجيح ميده خودشو بزنه به نفهميدن ...
اينطور نيس ؟
من که اينطور فکر ميکنم ...
خدا کمکمون کنه ... ف ق ط .......
و اينکه ...
الآن فقط اسما پيشي نيستي خانوم ...هي به من التماس نکن که آپ کردي و بيام نظر بدم ... والا بخدا وقتمو از سر راه گير نيوردم ... اين يه ساله رو بيخيال ِ منو نظراتم شو ... :دي
و چه آرامشي داره ...
دوباره باهم بودن و کنار هم نشستن ،
خنديدن با فرزانه و بازي با موهاي زهرا و شوخي و سر و کله زدن با تو و هر از گاهي برگشتن به سمت ميز پشتي ها و بازهم پاکي و سهايي که پهن شدن رو کاغذهاي نقاشيشونو فهيمه و فشي و صبوره ي در حال دعوا و خنده ...
اسپيلت که نصف مغزم رو منجمد ميکنه و حرص خوردن سر ِ موهاي عرفه ي پريسايي و وسط ابرو پريسا و جاي خالي باقي ِ رفقا و ويکتورينوکس ِ فرزانه ...
معلم ِ عروسک باربي ِ جو گير و خانوم ِ خدادوست که بيشتر بهش ميخوره اسمش پورپروين ِ آروني باشه ...
و ذوق ِ دبير ِ ادبيات و چشمهاي گشاد شده ش ... که سر ِ کلاسش تمام مدت چشمهاش رو با چشمهاي دبير ادبيات پيشين و اون نگاههاي خوفناک مقايسه ميکردم و خلاصه غرق ميشدم تو سال ِ دوم .....
هــــــــــــــــعي ...
هنوز چهار صفحه م مونده ...
باورت ميشه ؟؟ :(