• وبلاگ : قااااااصدكانه
  • يادداشت : ي ديــــــواره ...
  • نظرات : 3 خصوصي ، 15 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    گفتم الآن کامنت نميذارم اما دلم نيمد ...
    باوجود خروار ها کار و سر درد و دل درد و معده درد و چشم درد و خلاصه انواع مرض هايي که امشب ريختن رو سرم بازهم خدمت رسيدم ...
    تو رفيق مثه من پيدا نميکني ... تکم تو دنيا :)))))

    خودت که ميدوني ... من اهل اين حرفا نيستم ... اما تو گلوم مونده بود ... انقدر تو اين دو روز از حانيه و تو و پاکي خوردم و تحقير شدم گفتم اين حقيقت رو اينجا عنوان کنم لا اقل ، اونم چون کيلومتر ها اونور تر ِ شهرک غرب (!!) نشستم گفتم ... والا اگه بنا بود رو در رو بگم که يا با اون چشم غره هات خورده بوديم يا من مجبور ميشدم باز از اون جيغ بنفشا بکشم :))
    اوه اوه ... يادم رفته بود فرزانه رو ... ک سردسته بود اون روزي ...


    دقت کردي هر روز به تعداد پ.نوشت هات اضافه ميشه ؟
    و فکر ميکنم بازهم مثل همه مشکلات دگ ک برميگرده به "ادبيات" ، بازهم اينبار ادبيات نداشتن ِ که باعث شده سه تا جمله رو تو 7 تا پي نوشت بنويسي :دي


    مطلبتو دوس داشتم ...
    تصورت هم کردم حتي ...
    بعد ياد خودمو مريم افتادم ... :))


    ما که بزن بزن نداشتيم ، يني هميشه خدا بين مريم و مهدي يا مريم و مرتضي از اين قبيل مسخره بازيا بود ، اما من يکي فک کنم استثنا بودم :دي
    تنها چيزي که يهو دلم خواست ، شبايي بود که من ميترسيدم تنها بخوابم و ميرفتم پيش مريم ميخوابيدم ...
    اون خاطره ميگفت ،
    و من غرق ميشدم تو هاطراتش ؛ اصن نميفهميدم کي خوابم برده ...


    دوست داشتم اون شبهاي آرومو ...
    خ ي ل ي ...