ســــــــــــلام ...
خوبي ؟
فک ميکنم الآن سر ِ کلاس ِ صفحه آرايي باشين ... و مشغول ِ کار ِ بوماتون ...
منم اينجا نشستم گفتم بيام اينجا و يه عرض ِ ارادتي بکنم ...
بخدا امروز جا نزدم ... يني قرار بود بياما ...
ساعت 1:45 خوابيدم 5:30 ساعت گذاشتم که پاشم اما سردرد ِ وحشتناکي داشتم ... چشمامم از هميشه قرمز تر بود ...
مامانم نذاشت برم حموم ميگفت خودت سرماخوردي موهاتم که خوش نميکني الا و بلا نميشه ...
منم ديدم مناظر و که نکشيدم تاريخم نصفه خوندم گفتم کاش نرم ...
بابام از اونور گفت اصن واسه چي بري مدرسه ؟ برو بخواب استراحت کن ... :دي
هميشه که ميمونم خونه نميام مدرسه انقــــــــــدر کار ميکنم که آخر شب حس ميکنم 5 درجه ديگه به اين غوز ِ خرکي ام اضافه شده ...
اما امروزه رو تا فعلا بيکار بودم ... ايشالا سه به بعد ... :)
..... :)
منو نزن خلاصــــــــــــــــه ...
خانواده نذاشتن ... هي از اونا اصرار و از من انکار ... والااا بخدا :دي