• وبلاگ : قااااااصدكانه
  • يادداشت : داستان ِ دلــــ ــ ــم ...
  • نظرات : 6 خصوصي ، 18 عمومي
  • پارسي يار : 4 علاقه ، 2 نظر
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    شوما اختيار دارين ... بعله ... !

    ببين جون من الان سيزدهميه رو زدم ...

    بايد حتما پنج مين ها رو هم بکشم ؟

    حال ندارم عاقااااا ... اه !

    سر من نيز ... درد ميکنه عجيب ...

    کاش الان الان نبود ...

    همه نميدونم چرا امشب اينجا مرغ شدن ؟؟ بابام که خوابيد ... مهدي هم ... مرتضي هم عجيب بود پروژه مروژه نداشت ديگه داره ميخوابه ... مامانمم داره با مريم ميحرفه ... بهش ميگم :باهام بيدار ميمونين امشب ؟ ميگه:نه از صب چقد به تگفتم بشين سر کارات ؟؟ آخه مادر چرا به حرف من گوش نميدي ؟

    حالا انقدر ميخواد حرف بزنه که به غلط کردن ميفتم ...

    امروز بود بهت گفتم ... نه ؟

    همش تو مغزمه ...

    يارب دگر زين زندگاني خسته ام ...... //

    پاسخ

    آرررهه ...مها. من براي لحظاتي كوتاه خوابم برد و باااز هم گردن لعنتيم شروووع كرد و خودشو ب رخ كشيد ....اه ..... منم تازه دارم ميرم 12 امي فك كنم و 5 دقيقه اي ها هم .....بعنت مها ...فقط لعنـــــــــــــــنت! خسته شدم دگ ....نگو ...خدا خديي نكرده قهرش ميگيره ....:(