اهم اوهوم ايهيم(يادته هدي هر وقت مي خواست شعر بخونه اين طوري مي کرد؟)
امروز داشتم واسه سبا وضعيت مهدخت رو (با توجه به اطلاعاتي که از تو داشتم) شرح مي دادم. بهش گفتم که مهدخت دو شبه نخوابيده و اينا! بايد مي ديديش چطوري داشت توضيح مي داد که از کار عملي خوشش نمي ياد! من و عبدو مرده بوديم از خنده...
حالا تموم شد؟